بنا بر اصاله الوجود ملاک احتیاج به علت ،‌ امکان ما هوی و امکان ذاتی نیست. چرا؟ برای اینکه ماهیت تعلقی به علت ندارد و مجعول ، ماهیت نیست،( مجعول بنا بر اصاله الوجود نه ماهیت است و نه اتصاف) مجعول بنا بر اصاله الوجود، وجود است. برای اینکه ماهیت هیچ گونه مماسّه‌ای با علت ندارد. ما جعل الله المشمشه بل أوجدها. نظر شیخ در این جمله به این است که جعل تألیفی و ترکیبی بین شیء و ذات نمی‌شود؛یعنی بین ماهیت و خودش جعل تألیفی نیست پس لم یجعل الله المشمشه مشمشه و لم یجعل الله الانسان انساناً. پس خدا چه کار کرده است؟ وجود داده است. ودر کلام شیخ این قسمت مورد نظر است که  جعل تألیفی بین ماهیت و ماهیت محال است، بلکه چیزی که مجعول به جعل است بسیط وجود می باشد. حالا اگر وجود مجعول به جعل بسیط باشد، ملاک احتیاج وجود به علت چیست؟ چرا وجود احتیاج به علت دارد؟
بنازم سخن صدر المتألهین را که صدر الآراء ورأی الصدری . ملا صدرا در اینجا مخترع یک امکان دیگری است به نام امکان فقری.
امکان به معنای تساوی نسبت وجود و عدم در وجود غلط است چون وجود تساوی نسبت به وجود و عدم ندارد بلکه ، وجود، نسبتش به وجود ضرورت و نسبتش به عدم امتناع است، یعنی الوجود ضروریّ للوجود والعدم ممتنع للوجود،فاین الامکان. امکان که گفتیم لا اقتضائیت به وجود وعدم است، این لااقتضائیت در وجود راه ندارد چون وجود نسبت به وجود و عدم نسبت به عدم لااقتضاء نیستند بلکه طردعدم می کند. پس امکانی که در ماهیت بود به معنای تساوی نسبت وجود وعدم، در وجود راهی ندارد. پس چه امکانی در وجوداست؟ امکانی که در وجود است، امکان فقری است :یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله. فقیر الی الله یعنی ما وجودی داریم که ذات الفقر و نفس الفقر نفس التدلی است نه شی له الفقر. چون در حکمت متعالیه، معلول حیثیتی جز حیثیت تعلق به علت ندارد چون اگر شئ له التعلق بود یعنی علت به ان صفت تعلق را داده است در حالی که خود ان شئ مستقل است. یعنی چیزی بوده ولی علت به ان صفت فقر و تدلی را داده است. اما ما می گوییم معلولشئ له الفقر نیست یعنی اصلا موصوفی نبوده است و معلولیت چیزی جز نفس الفقر نیست. پس چنین نیست که یگوییم فقررا برای این شیء ثابت کردیم، چون این حرف به ان معناست که این شیء قبل از اینکه فقر بیاید، بوده است؟ مثبت بوده است، بوده است. اگر بوده است، پس خدا چه کار کرده است؟ ایجاد یعنی چه؟ شی را از کتم عدم بیرون آوردن، یعنی چه؟ ودیگر معنا ندارد که بگوییم این شئ تعلق ذاتی به حضرت حق دارد. این که حضرت حق به موسی می‌فرماید یا موسی أنا بدّک اللازم؛ بدّ یعنی تو ناچار هستی که مرا داشته باشی، تو نمی‌توانی بی من باشی. یعنی چه؟ یعنی تو ظل هستی، تو فرع هستی. مگر می‌تواند ظل بدون ذی ظل باشد؟ شما اگر قطع نظر از ذی ظل و شاخص بکنید،آیا ظلی می‌تواند وجود داشته باشد؟ اگر از اصل قطع نظر بکنید، فرعی می‌تواند وجود داشته باشد؟ اصلیت در متن فرع مضمّن است، شاخص در متن ظلّ مضمّن است. تصور الظل بدون شاخص اصلاً محال است، تصور فرع، تصور میوه بدون درخت که اصل است محال است. به مانند تقوّم ماهیت به ذاتیاتش، همانطوری که ماهیت انسان متقوّم به جنس و فصل است و بدون این ذاتیات و جنس و فصل قوامی نمی تواند داشته باشد، بنا بر اصالت الوجود، وجود فقری و وجود تعلّقی تقوّمش به علت این گونه است، لذا می‌گوید هو أقرب إلیکم من حبل الورید، وما یکون من نجوی ثلاث الا هو رابعهم، چهارمیتان است! (وهو أقرب إلیکم من حبل الورید) یعنی چه؟ چگونه نزدیکتر است؟ این علیت را می‌خواهد بگوید، مقوّمیت وجود را می‌خواهد بگوید؛ می‌گوید این وجود وجود فقری است (هو أقرب إلیکم من حبل الورید). آن کلماتی که از حضرت امیر خواندیم که «داخل فی الاشیاء لا کدخول الشیء فی الشیء وخارج عن الاشیاء لا کخروج شیء عن شیء، داخل لا بالممازجه وخارج لا بالمباینه» همینطور است، یعنی این موجود فقری اگر مقوّمش خدا و واجب نباشد، پس چه شیئیتی دارد؟ چرا حضرت امیر می‌فرماید: «ما رأیت شیئاً الا وقد رأیت الله قبله» چطور می‌شود قبلش را ببیند؟ «ومعه وفیه وبعده».

بنابراین چون وجود، وجود فقری است، سیه رویی و تعلق از یک وجود فقری جدا نمی‌شود. لذا جنابعالی و تمام عالم وجود بستگی محض به حضرت واجب دارند، حدوثاً و بقائاً؛ فرقی بین وجود و بقاء نمی‌کند. وجودت وجود فقری است، هویتی جز فقر نداری، ذاتی جز تعلق نداری؛ اگر رابطه قطع بشود چطور می‌توانی بگویی به اینکه در حدوث محتاج به خدا و علت هست، ولی در بقاء احتیاج به علت نیست.