مرحوم شعرانی در کلمات شیخ بوعلی مسلّط تر بود تا کلمات ملاصدرا. با عرفان خیلی میانه خوبی نداشت. فلسفه مشّاء برای او جاذبه داشت.ایشان خیلی عشقی درس میداد و خیلی خودمانی حرف میزد. خیلی در موقع درس گفتن جوش نمیخورد و خیلی راحت درس میداد. گاهی اوقات بچههایش میآمدند، آنها را مینشاند در بغلش و میبوسید و درس هم میداد. حال بچّهها را میپرسید و به آنها میخندید و به ما هم میخندید. بعد آنها را مرخّص میکرد و شروع میکرد به درس دادن. خیلی مرد وارستهای بود. بدون تکبّر بود. مرد متواضعی بود، سر به زیر بود، در مقابل دانشمند و عالم به راستی متواضع بود و کوچکی میکرد. من میمیدیدم با بعضی از ملّاهای تهران که برخورد میکند، با این که معمولاً آزاد مینشست، خیلی خودش را جلوی آنها جمع و جور میکرد و خیلی مؤدب و فروتن مینشست و محبت میکرد و نسبت به علم متواضع بود.
مرحوم شعرانی جامع معقول و منقول بود. طب، ریاضیات، زبانهای : انگلیسی، فرانسوی، عبری و … را به خوبی میدانست. بحق، میتوان گفت : بوعلی سینای کوچکی بود و در عین حال، در حدّ اعلای تواضع و دور از تعلقات مادی.
بنده از محضر ایشان، زیاد بهره بردهام. غیر از معقول، قوانین، رسائل وفصول را در مدرسه مروی، پیش ایشان خواندهام. هنگامی که در نجف بودم، تابستانها به تهران میآمدم و از محضر ایشان، بهره میبردم. نکته بسیار آموزندهای که از ایشان به یاد دارم و هیچ وقت از خاطرم نمیرود، برای شما نقل میکنم:
ایشان، اشارات را از نمط چهارم تا به آخر، فقط برای من تدریس کردند. یک وقتی خدمت ایشان، عرض کردم: آقا برای شما خسته کننده نیست که برای یک نفر درس میگویید. خیلی آرام، فرمود:
«آنچه ما داریم، امانتی است که از اسلاف، پیش ماست و باید این امانت را به اخلاف، تحویل بدهیم. این وظیفه ماست. اگر تحویل گیرندگان، کم هستند، تقصیر ما چیست؟»
بعد از آن که به رحمت ایزدی پیوسته بود، شبی ایشان را در خواب دیدم. در خواب، به ایشان عرض کردم: آقای میرزا، از مارها و عقربها چه خبر؟
ایشان فرمود:
«این جا مار و عقرب نیست، سیب و پرتغال است.»
از خواب که بیدار شدم، از چنین سوالی که از آن مرحوم کرده بودم، ناراحت شدم.