آیت الله میرزا احمد آشتیانی
این بزرگان، با این که فیلسوف بودند، ولی خودشان را دربست در اختیار افکار فلسفی قرار ندادند.
این بزرگان، با این که فیلسوف بودند، ولی خودشان را دربست در اختیار افکار فلسفی قرار ندادند.
مرحوم شعرانی در کلمات شیخ بوعلی مسلّط تر بود تا کلمات ملاصدرا. با عرفان خیلی میانه خوبی نداشت. فلسفه مشّاء برای او جاذبه داشت.ایشان خیلی عشقی درس میداد و خیلی خودمانی حرف میزد. خیلی در موقع درس گفتن جوش نمیخورد و خیلی راحت درس میداد. گاهی اوقات بچههایش میآمدند، آنها را مینشاند در بغلش و میبوسید و درس هم میداد. حال بچّهها را میپرسید و به آنها میخندید و به ما هم میخندید. بعد آنها را مرخّص میکرد و شروع میکرد به درس دادن. خیلی مرد وارستهای بود. بدون تکبّر بود. مرد متواضعی بود، سر به زیر بود، در مقابل دانشمند و عالم به راستی متواضع بود و کوچکی میکرد. من میمیدیدم با بعضی از ملّاهای تهران که برخورد میکند، با این که معمولاً آزاد مینشست، خیلی خودش را جلوی آنها جمع و جور میکرد و خیلی مؤدب و فروتن مینشست و محبت میکرد و نسبت به علم متواضع بود.
یکی از استادان دیگر ما مرحوم آقا عماد رشتی بود. آقا عماد رشتی نوه میرزای رشتی بود. من در تهران قسمتی از خارج مکاسب را پیش ایشان میرفتم و از شاگردان خوب مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانی بود . مرحوم حاج شیخ محمد حسین اصفهانی کان یعتز به،(ایشان خیلی پیشش عزیز بود ) و به هوششان خیلی اطمینان داشت ولی به جهاتی این درس ما پیش ایشان ادامه پیدا نکرد، یک مختصر مناقشات علمی بین من و ایشان پیشامد کرد و دیگر منشأ شد که درس تعطیل شد؛ ولی به هر حال ایشان از شخصیتهای بارزی بود که ما مقدار زیادی از کتاب مکاسب را پیش ایشان تتلمذ کردیم.
آقا سید ابوالحسن مرد جامعی بود و همانقدر که آن ابوالحسن (شعرانی) جامعیت داشت، این ابوالحسن (قزوینی) هم جامعیت داشت. هر دو جامع بودند. اقای شعرانی وقتی که آقا سیّد ابوالحسن قزوینی را میدید مؤدب و مرتّب مینشست و احترام میگذاشت. آقا سیّد ابوالحسن خیلی مسائل را باز نمیکرد و هرچه بلد بود نمیگفت. خیلی احتیاط میکرد و ملاحظه مجالس را میکرد. میدانست در بعضی از مجالس افراد نادانی که این علوم عقلی را به استهزاء و مسخره میگیرند، حضور دارند. مگر در مجالسی که آزاد بود و میدانست که اینجا کسی مزاحم نیست. من یکبار با ایشان به قزوین رفتم و چند روزی در منزل ایشان بودم. با هیچکدام از اساتید غیر از ا یشان مسافرت نرفتم. در همان مدّتی که در قزوین بودم، گاهی میرفتم شاهزاده حسین که امامزاده است و الان در خود قزوین است. در آن زمان مقداری از شهر دور بود چو.ن شهر هنوز توسعه پیدا نکرده بود .
[divider style=”solid” top=”10″ bottom=”10″]
[divider style=”solid” top=”10″ bottom=”10″]
درمحضر والد معظم حضرت ایت الله شیخ علی اصغر اشعری در تهران بودم ایشان دوستی داشتند به نام اشرف الملک خطیب لو که بیش ازیکصد سال عمر داشتند.و در تهران سه راه امین ظهور خیابان ایرن سکونت داستند.در محضر ایشان به دیدار اشرف الملک رفتیم پس از مدتی جلوس اقای اشرف الملک فضیه ای را از پدرش نقل نمود. گفت پدرم از صاحب منصبان عالی مقام در قاجاریه بود.واکثر مشکلات خراسان به ایشان ارجاع میشد. وهر وقت که به مشهد مشرف میشد چند روزی را در سبزوار در محضر مرحوم ایت الله حاجی سبزواری صاحب کتاب شریف منظومه میماند. چون با ایشان رفاقت ومراودهی خاصی داشت. یک دفعه ماموریت فوری برای رفتن به مشهد داشت و فرصت اقامت در سبزوار و تشرف نزد حاجی را نداشت. اتفاقا شب هنگام به سبزوار رسید و چاره ای به جز توقف نداشت. لذا ناشناس حجره ای در کاروانسرا ی شهرگرفت تا در انجا بماند و صبح زود حرکت کند. پاسی از شب نگذشته بود که شنید کسی درب حجره ها را میزد و سراغ او را میگرد. بیرون امدوگفت منم. چه کار داری؟ ان شخص گفت من از طرف حاجی مامورم شما را به منزل ایشان ببرم. با تعجب بسیار به منزل ایشان رفتم زیرا کسی از حضور من در سبزوار خبر نداشت . به منزل ایشان رفتم اما سلام واحوال پرسی به صورت عادی انجام شد. نه ایشان ازمن پرسید چرا اینجا نیامده ای نه من از ایشان پرسیدم که چگونه از حضور من مطلع شده اید مراسم احوالپرسی و شام تمام شد و خوابیدم. صبح موقع صبحانه در منزل حاجی را میکوبیدند. خادم امد و گفت در ویشی ست میخواهد خدمت شما برسد. حاجی فرمودند بیاید. درویش امد. پس از سلام و احوالپرسی از حاجی طلب کمک مالی کرد . حاجی گفت پولی که بتوانم به تو بدهم ندارم. درویش تکرار کرد و حاجی هم جواب را داد. چند مرتبه ای سئوال بین حاجی ودرویش تکرار شد. و حاجی هم همان جواب را فرمود. اخر الامر حاجی با ناراحتی گفت پولی که به شما بدهم ندارم. اما شما که فلان مقدار پول در جیب داری چرا سئوال و اصرار میکنی. من از اول نخواستم شما را رسوا کنم . شما که لب گشودی من هم لب گشودم تا بدانی مرا هم زین نمد کلاهی هست.
من این قصه را برای علامه طباطبایی صاحب تفسیر شریف المیزان و مرحوم ایت الله حاج شیخ مرتضی حائری رضوان الله تعالی علیهما نقل کردم هر دو فرمودند این قضیه را شنیده ایم اما این طور مستند نبود.
محمد حسین اشعری
۲۱ شوال المکرم۱۴۳۰
گرجستان. تفلیس
سخنرانی دکتر سید مهدی محقق داماد
در ابتداى مراســـم،رییس این انجمن،سخنرانى کرد. دکتر مهدى محقق دربـــاره اهمیت جایگاه آیت الله سید رضى شیرازى گفت:من، آیت االله سید رضى شیرازى را متجاوز از هفتاد سال پیش مىشناسم. زمانى که من در مدرسه مروى درس مىخواندم. چند سال بعد از شهریور ۲۰ گذشته بود و طلاب یک شور خاصى نسبت به تحصیلات حوزوى و تحصیلات قدیمه داشتند، به ویژه طلاب جوان از جمله مرحوم حاج آقا محیىالدین انوارى، حاج آقا جزایرى. در این میان حاج آقا رضى شیرازى درخشش بیشترى داشتند.گفت که؛ بالاى ســـرش ز هوشمندى/مىتافت ستاره بلندى و واقعا مصداق این شعر بودند که؛ فی ّجابه ساطع ِ، اثر الن المهد ُ ینطق عن سعاده ّجده ِ البرهان. هنگامى که ایشان امامت مسجد شفا را در خیابان یوسفآباد عهدهدار شدند، گاه گاه در اعیاد من خدمت ایشان مىرسیدم و یاد دوران گذشته را زنده مىکردیم. دورهاى که مدرسه مروى دوره درخشانى بود و مرحوم آشتیانى «کفایه» تدریس مىکردند. وما که تازه شروع کرده بودیم،نزد مرحوم آقا سید هادى ورامینى درس مقدمات مىخواندیم. مرحوم جلال آل احمد که آن هنـــگام دانشآموز دبیرستان دارالفنون بود هم مىآمدند خدمت ایشان درس مىخواندند و ایشان پسر آقا سید احمد طالقانى از علماى تهران بودند.
تصاویر بزرگداشت حضرت آیت الله سیّد رضی شیرازی (دامت ایام برکاته الشریفه) توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگی
[divider style=”solid” top=”10″ bottom=”10″]
روش ما اینگونه بود که : برای کسانی که مترجم داشتند وقت صرف می کردم، برای تفهیم مسائل . حق و حقوق اسلام را با متد جالبی برای اینها توضیح می دادم و اینها را با اصول اسلامی آشنا می کردم . و کسانی هم که فارسی بلد بودند، با آنها راحت بودم و نیازی به مترجم نبود . بعد از آن گاهی کتابهایی که مربوط به اصول عقاید بود به آنها می دادم، تا آنچه را که من به اینها می گفتم با این کتابها تکمیل کنند. و این هم موفقیتی بود برای ما در این منطقه ( یوسف آباد ) . شاید اگر در این منطقه نبودم این موفقیت برای من پیدا نمی شد . فعلاً که سالهای متمادی است که از انقلاب می گذرد ،(غیر از شش ماه اول که ترور شده بودم و در بیمارستان پارس بستری بودم و سپس به آمریکا رفتم) . در منزل درس می گویم و قبل از انقلاب نیز که در همین محل و در خیابانی دیگر بودیم ، کار ما این بود که صبحها و عصرها درس داشتیم . فقه و اصول را همیشه می گفتم . من پنج دوره منظومه گفته ام، و آخرین دوره آن پنج سال طول کشید . هفته ای دو روز منظومه می گفتم . اول فروردین ۷۳ شروع کردیم و اول فروردین ۷۸ تمام شد و دوره های قبل نیز تقریباً یکسال طول می کشید و شاگردهای زیادی داشتم . اصول هم مکرر گفته ام . کفایه را مکرر تدریس کرده ام . رسائل را در مسجد با جمعیت زیادی تدریس کردم .
نکتهای را در عظمت معنوی ایشان، عرض میکنم. از آقا سید عباس اصفهانی، نجل جلیل آقا سید محمد فشارکی شنیدم: «بعد از مرحوم ابوی، خواستم از کسی تقلید کنم. از بزرگی پرسیدم: آقا میرزا محمد تقی شیرازی، عادل است؟ ایشان به من گفت: از عصمت آقا میرزا محمد تقی بپرس، نه از عدالت ایشان».
مرحوم میرزا حالت انصراف نفسی داشته است، یعنی اگر میخواسته ذهنش را از چیزی منصرف نماید و فقط متوجه خدا بکند، میتوانسته است. این مقام بزرگی است.
نقل میکنند: «شیخی خدمت مرحوم میرزا میآید و از ایشان، نماز استیجاری طلب میکند. مرحوم میرزا، چون اطمینان به وی نداشته است، نمیدهد. شیخ عصبانی میشود و به مرحوم میرزا توهین میکند. در مناسبت دیگری، مرحوم میرزا به آن شیخ کمک مالی میکند. اطرافیان میگویند: «آقا! این شخص فاسق است، آن روز به شما توهین کرد». میرزا میفرماید: «من اصلاً نشنیدهام!».
مرحوم آیت الله آقا شیخ حسین حلی، مردی ملا، مجتهد و از شاگردان خوب مرحوم میرزای نائینی، یکی از اساتید بنده بود. با این که از نظر علمی، در سطح آیت الله حکیم و شاهرودی بود، ولی از تمام مسائل و شؤونات روحانی، جز درس و بحث، اجتناب میکرد. خیلی آدم زاهد و گوشه گیری بود.
وقتی از ایشان پرسیدم که : (بعد از فوت آقا میرزا عبدالهادی شیرازی) «شما از نظر علمی بالاترید یا آقای حکیم؟» گفت: «مثالی هست در فارسی (ایشان عرب بود و فارسی را به زحمت تکلم میکرد) که خاله سوسکه وقتی میبیند بچهاش از دیوار بالا میرود، میگوید قربون دست و پای بلورینت بشوم». میخواست به من بفهماند که حب ذات به انسان اجازه نمیدهد بگوید دیگری از من بهتر است.
در سال ۴۳ مرا از دانشکده الهیات بیرون کردند. علت اینکه من در آنجا درس میگفتم این بود که مرحوم آقای حاج مهدی حائری یزدی از طرف آقای بروجردی به عنوان نمایندگی در آمریکا منصوب شدند. حتی فرمان نمایندگیش را به من نشان داد. یک روز در مدرسه سپهسالار نشسته بودم، آقای حائری آمد (با ما خیلی مأنوس بود و به خاندان حاج شیخ ارادات داشتیم، چون حاج شیخ عبدالکریم بزرگ شده سامره بود و در خانه میرزا بزرگ شده بود، لذا روابط ما روابط خانوادگی بود). یک روز آمد مدرسه سپهسالار و به من آن فرمان را نشان داد که خیلی هم جالب بود، حالا من خصوصیات عبارت یادم نیست ولی به این فرمان معجب بودم. ایشان رفت، بعد از رفتن ایشان مرا به جای او دعوت کردند در همین دانشکده الهیات که به جای ایشان درس بدهم. ولی عملاً جای او را به من ندادند، چون او دوره فوق لیسانس درس میداد و من را گذاشتند دوره لیسانس. ایشان آن موقع فقه و اصول درس میگفتند.
من در این دوره تدرس میکردم تا اینکه در سال ۴۳ مرا اخراج کردند، آقای مطهری را هم اخراج کردند. صدر بلاغی را هم اخراج کردند، آقا مرتضی جزایری را هم اخراج کردند، چند نفر معمم را اخراج کردند. یک روزی آقای سید محمد باقر سبزواری که نمیدانم اسمش را شنیدهاید یا نه، از اساتید دانشکده الهیات بود، جلوی شمس العماره در ناصر خسرو مرا دید و گفت: «من راجع به بازگشت شما به دانشکده با فروزانفر خیلی صحبت کردهام. به او گفتهام: شما مگر چند نفر امثال فلانی را در دانشکده دارید؟» گفت: «آقا! از بالا به ما دستور دادهاند که اینها نباشند!» یعنی ساواک دستور داده بود که اینها بروند. علتش هم این بود که من سر کلاس از راه روحانیت دفاع میکردم. بچهها هم به من تذکر میدادند و میگفتند آقا اینجا افرادی هم هستند که برای شما گزارش میدهند، شما این حرفها را چرا میزنید؟ من گفتم: «من چیز بدی نمیگویم، فقط میگویم راه روحانیت خوب است». در اعلامیههایی که بر علیه اصلاحات ارضی یا علیه انجمنهای ایالتی که یکی از مسائل هم همین بود یا ورود زنها در انجمنها میدادند، این اعلامیهها را ما دفاع میکردیم و گاهی هم امضاء داشتیم در آنها و گاهی هم سر کلاس دفاع میکردم تا ظاهراً اول سال ۴۳ بود که نامهای نوشتند برای من (نامه اخراج) که : آقای میر رضی ـ آنها به من میگفتند میر رضی، سید نمیگفتند ـ آقای میر رضی! شما از اول سال تحصیلی دیگر دانشکده نیایید، ما هم دانشکده نرفتیم و در خانه ماندیم. منزل ما آن وقتها کوچه میرزا محمود وزیر در سرچشمه بود تا اینکه مدتی گذشت و این مسجد شفا که یکی از مخلصین آقای خوانساری متصدی ساختنش بود، تمام شد. آیت الله خوانساری به من پیشنهاد این مسجد را داد. ما گفتیم راه دور است و بهانه کردیم، بالاخره ما را آوردند اینجا و چهل و چند سال است که من در این مسجد مشغول نماز و سخنرانی هستم.
من مدتی در مدسه سپهسالار درس میگفتم. در آنجا چند سال درس گفتم. مدرسه سپهسالار استاد زیاد داشت، آقای حاج شیخ هدایت الله گلپایگانی بود، حاج شیخ ابوالفضل نجم آبادی بود، آقای حاج شیخ کاظم عصار بود، حاج شیخ محمد علی لواسانی بود، آقای راشد بود، آقای سید محمد طالقانی بود. من مدتی درس آقا سید محمود را میگفتم، چون ایشان را زندان کرده بودند، من برای اینکه حقوقش قطع نشود تا یک سال درس ایشان را میگفتم. بعد از یک سال ساواک فهمید که چنین کاری میشود، آمد و شهریه ایشان را از مدرسه سپهسالار قطع کرد.
ایشان شرح باب حادی عشر میگفتند. شرح باب حادی عشر یک درس کلام بود که یک کلام مختصری است که ایشان در آنجا میگفتند. من منظومه میگفتم، اول منظومه را من میگفتم، وسط منظومه را آقای راشد میگفت، شرح اشارات را آقای عصار میگفت. مکاسب را آقای حاج شیخ محمد علی لواسانی میگفت. آقای حاج شیخ هدایت الله گلپایگانی مکاسب میگفت. تا اینکه بعد از رفراندوم ششم بهمن شاه به مدرسه سپهسالار آمد. شاه که در آنجا آمد من نرفتم، یعنی آقایی بود در مدرسه سپهسالار به نام آقای راد که حسابدار آنجا بود، آقای راد با نهضت آزادی همکاری داشت و با آقای بازرگان و سحابی رفیق بود. روزهای چهارشنبه در همان زیر ساعت که در مدرسه سپهسالار یک تالاری است و جای آقای راد که حسابدار بود در آنجا بود. آقای مطهری بود و همین آقای سحابی و بازرگان و جمعی هم میآمدند و جلسه بحث بیشتر تا جلسه انس. یک نهاری هم میخوردند، البته من در جریان نبودم، ولی این آقای راد با اینها رفیق بود.
من گاهی میرفتم پیش آقای راد مینشستم، آقای راشد هم میآمد، گاهی هم آقای مطهری میآمدند. البته آقای مطهری در مدرسه درسی نداشتند، اما گاهی اوقات سر میزدند. یک روزی راد به من گفت که پس فردا شاه به اینجا میآید،شما چه تصمیمی دارید؟ میخواهید در هیئت مدرسین شرکت کنید؟ گفتم: «نه، من نمیآیم» ـ بعد از کی بود؟ بعد از ششم بهمن بود ـ ایشان گفت: «خلاصه من گفتم به شما که شما در مقابل عمل انجام شده قرار نگیرید». گفتم: «بسیار خوب» و از ایشان تشکر کردم. من رفتم، همان جریاناتی که لابد شنیدهاید، گفتگوهایی که بین راشد و شاه و بعد هم صحبتهایی و … اینها را من خیلی در جریانش به صورت دقیق وارد نیستم. ولی مدرسین بودند، صحبتهایی هم با شاه کرده بودند. این ملاقات بعد از ششم بهمن و مسئله اصلاحات ارضی بود. شاه چون با مخالفت روحانیت روبرو شده بود، میخواست به اصطلاح یک شخصیتی برای خودش از این طرف جذب کند لذا به مدرسه سپهسالار آمد. بعد از آن که ما به مدرسه سپهسالار نرفتیم (یقیناً نایب التولیه آن موقع علامه وحیدی بود، چون یک مدت زیادی نایب التولیه ظهیر الاسلام بود ـ ظهیر الاسلام از خاندان قاجار بود و نوه مظفر الدین شاه بود، نسبت به آخوندها هم علاقمند بود، اینطور نبود که انسان بیعلاقهای نسبت به روحانیت باشد. به روحانیت احترام میگذاشت و اظهار محبت به ملاها زیاد میکرد. بعد از اینکه ظهیر الاسلام رفت، علامه وحیدی کرمانشاهی را آنجا آوردند که در زمان او من دیگر به مدرسه سپهسالار نرفتم، بعد از رفراندوم دیگر نرفتم) موجباتی پیدا شد که دیگر آنجا نروم و استعفا کردم.
به سبب نرفتن من وضع خوبی درست نشد، من احتمال میدهم که فشاری هم از ساواک به اینها وارد شده بود، لذا بعد از آن واقعه به مدرسه نرفتم. تصمیم داشتم که برگردم بروم به نجف که نشد، حالا نمیدانم چرا نشد، جهتش را نمیدانم که چیست و حتی در استعفایی هم که کرده بودم این را هم نوشتم که چون من عازم بازگشت به موطن اصلیم نجف هستم، لذا من دیگر برای تدرس آنجا نمیآیم. آنها هم بدشان نیامد، حتی خوششان آمد و از این مسئله ناراحت نبودند.
Lorem ipsum dolor sit amet, consectetuer adipiscing elit. Aenean commodo ligula eget dolor.
Aenean masagnis dis parturient montes, nascetur ridiculus mus.
4870 Cass Ave
Detroit, MI, United States
(555) 389 976
detroit@enfold-restaurant.com
1818 N Vermont Ave
Los Angeles, CA, United States
(555) 774 433
LA@enfold-restaurant.com