من در نزد ایشان منظومه را خواندم. ایشان مرد بسیار خوب و وارستهای بود. مردی بود که در وارستگی و صفا و عدم تعلْق به زخارف دنیایی کمنظیر بود. هیچ تعلقاتی نداشت. یک زمان به من گفت که : «من تمام تعلّقاتم را بریدهام و هیچ تعلقی به هیچ جا ندارم، فقط نتوانستهام تعلّقم را از بچههایم سلب کنم و این هنوز در من مانده است و الّا نه مالی و نه مقامی، همه اینها از نظر من پوچ است. وقتی که برای درس خدمت ایشان می رسیدم ایشان ان طرف کرسی و من هم طرف دیگر می نشستیم. بعد از اتمام درس نماز جماعت را به امامت ایشان میخواندیم. بارها دیدم که ایشان در قنوت گریه میکردند.