شخصیت آیت الله العظمی میرزا محمد تقی شیرازی

نکته‌ای را در عظمت معنوی ایشان، عرض می‌کنم. از آقا سید عباس اصفهانی، نجل جلیل آقا سید محمد فشارکی شنیدم: «بعد از مرحوم ابوی، خواستم از کسی تقلید کنم. از بزرگی پرسیدم: آقا میرزا محمد تقی شیرازی، عادل است؟ ایشان به من گفت: از عصمت آقا میرزا محمد تقی بپرس، نه از عدالت ایشان».
مرحوم میرزا حالت انصراف نفسی داشته است، یعنی اگر می‌خواسته ذهنش را از چیزی منصرف نماید و فقط متوجه خدا بکند، می‌توانسته است. این مقام بزرگی است.
نقل می‌کنند: «شیخی خدمت مرحوم میرزا می‌آید و از ایشان، نماز استیجاری طلب می‌کند. مرحوم میرزا، چون اطمینان به وی نداشته است، نمی‌دهد. شیخ عصبانی می‌شود و به مرحوم میرزا توهین می‌کند. در مناسبت دیگری، مرحوم میرزا به آن شیخ کمک مالی می‌کند. اطرافیان می‌گویند: «آقا! این شخص فاسق است،‌ آن روز به شما توهین کرد». میرزا می‌فرماید: «من اصلاً نشنیده‌ام!».

خاطره ای از مرحوم آیت الله شیخ حسین حلی

مرحوم آیت الله آقا شیخ حسین حلی، مردی ملا، مجتهد و از شاگردان خوب مرحوم میرزای نائینی، یکی از اساتید بنده بود. با این که از نظر علمی، در سطح آیت الله حکیم و شاهرودی بود، ولی از تمام مسائل و شؤونات روحانی، جز درس و بحث، اجتناب می‌کرد. خیلی آدم زاهد و گوشه گیری بود.
وقتی از ایشان پرسیدم که : (بعد از فوت آقا میرزا عبدالهادی شیرازی) «شما از نظر علمی بالاترید یا آقای حکیم؟» گفت: «مثالی هست در فارسی (ایشان عرب بود و فارسی را به زحمت تکلم می‌کرد) که خاله سوسکه وقتی می‌بیند بچه‌اش از دیوار بالا می‌رود، می‌گوید قربون دست و پای بلورینت بشوم». می‌خواست به من بفهماند که حب ذات به انسان اجازه نمی‌دهد بگوید دیگری از من بهتر است.

تدریس در دانشکده الهیات

در سال ۴۳ مرا از دانشکده الهیات بیرون کردند. علت اینکه من در آنجا درس می‌گفتم این بود که مرحوم آقای حاج مهدی حائری یزدی از طرف آقای بروجردی به عنوان نمایندگی در آمریکا منصوب شدند. حتی فرمان نمایندگیش را به من نشان داد. یک روز در مدرسه سپهسالار نشسته بودم، آقای حائری آمد (با ما خیلی مأنوس بود و به خاندان حاج شیخ ارادات داشتیم،‌ چون حاج شیخ عبدالکریم بزرگ شده سامره بود و در خانه میرزا بزرگ شده بود، لذا روابط ما روابط خانوادگی بود). یک روز آمد مدرسه سپهسالار و به من آن فرمان را نشان داد که خیلی هم جالب بود، حالا من خصوصیات عبارت یادم نیست ولی به این فرمان معجب بودم. ایشان رفت، ‌بعد از رفتن ایشان مرا به جای او دعوت کردند در همین دانشکده الهیات که به جای ایشان درس بدهم. ولی عملاً جای او را به من ندادند، چون او دوره فوق لیسانس درس می‌داد و من را گذاشتند دوره لیسانس. ایشان آن موقع فقه و اصول درس می‌گفتند.
من در این دوره تدرس می‌کردم تا اینکه در سال ۴۳ مرا اخراج کردند، آقای مطهری را هم اخراج کردند. صدر بلاغی را هم اخراج کردند، آقا مرتضی جزایری را هم اخراج کردند، چند نفر معمم را اخراج کردند. یک روزی آقای سید محمد باقر سبزواری که نمی‌دانم اسمش را شنیده‌اید یا نه، از اساتید دانشکده الهیات بود، جلوی شمس العماره در ناصر خسرو مرا دید و گفت: «من راجع به بازگشت شما به دانشکده با فروزانفر خیلی صحبت کرده‌ام. به او گفته‌ام: شما مگر چند نفر امثال فلانی را در دانشکده دارید؟‌» گفت: «آقا! از بالا به ما دستور داده‌اند که اینها نباشند!» یعنی ساواک دستور داده بود که اینها بروند. علتش هم این بود که من سر کلاس از راه روحانیت دفاع می‌کردم. بچه‌ها هم به من تذکر می‌دادند و می‌گفتند آقا اینجا افرادی هم هستند که برای شما گزارش می‌دهند، شما این حرفها را چرا می‌زنید؟ من گفتم: «من چیز بدی نمی‌گویم، فقط می‌گویم راه روحانیت خوب است». در اعلامیه‌هایی که بر علیه اصلاحات ارضی یا علیه انجمن‌های ایالتی که یکی از مسائل هم همین بود یا ورود زنها در انجمن‌ها می‌دادند، این اعلامیه‌ها را ما دفاع می‌کردیم و گاهی هم امضاء داشتیم در آنها و گاهی هم سر کلاس دفاع می‌کردم تا ظاهراً اول سال ۴۳ بود که نامه‌ای نوشتند برای من (نامه اخراج) که : آقای میر رضی ـ آنها به من می‌گفتند میر رضی، سید نمی‌گفتند ـ آقای میر رضی! شما از اول سال تحصیلی دیگر دانشکده نیایید، ما هم دانشکده نرفتیم و در خانه ماندیم. منزل ما آن وقتها کوچه میرزا محمود وزیر در سرچشمه بود تا اینکه مدتی گذشت و این مسجد شفا که یکی از مخلصین آقای خوانساری متصدی ساختنش بود، ‌تمام شد. آیت الله خوانساری به من پیشنهاد این مسجد را داد. ما گفتیم راه دور است و بهانه کردیم، بالاخره ما را آوردند اینجا و چهل و چند سال است که من در این مسجد مشغول نماز و سخنرانی هستم.

تدریس در مدرسه سپهسالار

من مدتی در مدسه سپهسالار درس می‌گفتم. در آنجا چند سال درس گفتم. مدرسه سپهسالار استاد زیاد داشت، آقای حاج شیخ هدایت الله گلپایگانی بود، حاج شیخ ابوالفضل نجم آبادی بود، آقای حاج شیخ کاظم عصار بود، حاج شیخ محمد علی لواسانی بود، آقای راشد بود، آقای سید محمد طالقانی بود. من مدتی درس آقا سید محمود را می‌گفتم، چون ایشان را زندان کرده بودند، من برای اینکه حقوقش قطع نشود تا یک سال درس ایشان را می‌گفتم. بعد از یک سال ساواک فهمید که چنین کاری می‌شود، آمد و شهریه ایشان را از مدرسه سپهسالار قطع کرد.
ایشان شرح باب حادی عشر می‌گفتند. شرح باب حادی عشر یک درس کلام بود که یک کلام مختصری است که ایشان در آنجا می‌گفتند. من منظومه می‌گفتم، اول منظومه را من می‌گفتم، وسط منظومه را آقای راشد می‌گفت، شرح اشارات را آقای عصار می‌گفت. مکاسب را آقای حاج شیخ محمد علی لواسانی می‌گفت. آقای حاج شیخ هدایت الله گلپایگانی مکاسب می‌گفت. تا اینکه بعد از رفراندوم ششم بهمن شاه به مدرسه سپهسالار آمد. شاه که در آنجا آمد من نرفتم، یعنی آقایی بود در مدرسه سپهسالار به نام آقای راد که حسابدار آنجا بود،‌ آقای راد با نهضت آزادی همکاری داشت و با آقای بازرگان و سحابی رفیق بود. روزهای چهارشنبه در همان زیر ساعت که در مدرسه سپهسالار یک تالاری است و جای آقای راد که حسابدار بود در آنجا بود. آقای مطهری بود و همین آقای سحابی و بازرگان و جمعی هم می‌آمدند و جلسه بحث بیشتر تا جلسه انس. یک نهاری هم می‌خوردند، البته من در جریان نبودم، ولی این آقای راد با اینها رفیق بود.
من گاهی می‌رفتم پیش آقای راد می‌نشستم، آقای راشد هم می‌آمد، گاهی هم آقای مطهری می‌آمدند. البته آقای مطهری در مدرسه درسی نداشتند، اما گاهی اوقات سر می‌زدند. یک روزی راد به من گفت که پس فردا شاه به اینجا می‌آید،‌شما چه تصمیمی دارید؟ می‌خواهید در هیئت مدرسین شرکت کنید؟ گفتم: «نه، من نمی‌آیم» ـ بعد از کی بود؟ بعد از ششم بهمن بود ـ ایشان گفت: «خلاصه من گفتم به شما که شما در مقابل عمل انجام شده قرار نگیرید». گفتم: «بسیار خوب» و از ایشان تشکر کردم. من رفتم، همان جریاناتی که لابد شنیده‌اید، گفتگوهایی که بین راشد و شاه و بعد هم صحبتهایی و … اینها را من خیلی در جریانش به صورت دقیق وارد نیستم. ولی مدرسین بودند، صحبتهایی هم با شاه کرده بودند. این ملاقات بعد از ششم بهمن و مسئله اصلاحات ارضی بود. شاه چون با مخالفت روحانیت روبرو شده بود، می‌خواست به اصطلاح یک شخصیتی برای خودش از این طرف جذب کند لذا به مدرسه سپهسالار آمد. بعد از آن که ما به مدرسه سپهسالار نرفتیم (یقیناً نایب التولیه آن موقع علامه وحیدی بود، چون یک مدت زیادی نایب التولیه ظهیر الاسلام بود ـ ظهیر الاسلام از خاندان قاجار بود و نوه مظفر الدین شاه بود، نسبت به آخوندها هم علاقمند بود، ‌اینطور نبود که انسان بی‌علاقه‌ای نسبت به روحانیت باشد. به روحانیت احترام می‌گذاشت و اظهار محبت به ملاها زیاد می‌کرد. بعد از اینکه ظهیر الاسلام رفت، علامه وحیدی کرمانشاهی را آنجا آوردند که در زمان او من دیگر به مدرسه سپهسالار نرفتم، بعد از رفراندوم دیگر نرفتم) موجباتی پیدا شد که دیگر آنجا نروم و استعفا کردم.
به سبب نرفتن من وضع خوبی درست نشد،‌ من احتمال می‌دهم که فشاری هم از ساواک به اینها وارد شده بود، لذا بعد از آن واقعه به مدرسه نرفتم. تصمیم داشتم که برگردم بروم به نجف که نشد، حالا نمی‌دانم چرا نشد،‌ جهتش را نمی‌دانم که چیست و حتی در استعفایی هم که کرده بودم این را هم نوشتم که چون من عازم بازگشت به موطن اصلیم نجف هستم،‌ لذا من دیگر برای تدرس آنجا نمی‌آیم. آنها هم بدشان نیامد، حتی خوششان آمد و از این مسئله ناراحت نبودند.

سفر به اتریش

در اواخر سنین آقای بروجردی ـ چند ماهی به فوت ایشان مانده بود ـ من با اجازه ایشان و تصویب مرحوم آقا سید محمد بهبهانی سفری به اترشی رفتم. اول به وین رفتم، سفر من به وین چهار ماه طول کشید. تبلیغات متفرقه‌ای داشتم و ضمناً معاینات پزشکی هم داشتم و باقی امور تبعی بود. در وین، ما مصاحبات زیادی با دکترهای حقوق و فلسفه از مسیحی‌ها البته با واسطه مترجم داشتیم. بعد از آن سه، چهار ماهی که آنجا بودم، به فرانسه دعوت شدم. یک ماه به دعوت کسی در پاریس بودم و بعد به ترکیه رفتم. یک ماه هم در ترکیه بودم که در آنجا هم مصاحبه‌های زیادی با افراد داشتیم. یکی از افراد سفارت ترکیه به نام آقای مرتضی شریعت ـ نوه مرحوم شیخ الشریعه اصفهانی ـ از من دعوت کرد و نزدیک یک ماه در منزل ایشان بودم و بعد هم به ایران آمدم. بعد از آمدن به ایران به دلایل زیادی لازم بود که به خدمت آقای بروجردی بروم و گزارش سفر را بدهم. آقای بروجردی خیلی به من اظهار محبت کرد و علت طول کشیدن سفر را پرسید و من علت را توضیح دادم و گفتم که در آنجا کارهایی کردم و مصاحبه‌هایی شد و افرادی سرازیر شدند و از ما سؤالاتی کردند. گوش ایشان سنگین بود، دست را کنار گوشش گذاشته بود و به حرفهای من گوش می‌کرد. بعد از این که من این حرفها را زدم خیلی مبتهج شد و گفت: «بشود ما کاری برای اسلام بکنیم انشاء الله؟ شما حاضر هستیم که خارج بروید و آنجا باشید؟».
گفتم: «آقا! هر چه بفرمایید ما امتثال اوامر شما را می‌کنیم. ولی حالا اجازه بفرمایید من به تهران بروم و نظر خود را کتباً و به تفصیل خدمتتان تقدیم کنم». بعد از آن به تهران آمدیم و چیزی نگذشت که آقای بروجردی فوت شد.

کنگره بیت المقدس ۱۳۳۹ شمسی

قبل از استقلال الجزایر هر سال در بیت المقدس مؤتمر و کنگره ملی اسلامی که دولتی نبود تشکیل می‌شد. از ملل اسلامی می‌آمدند و برای نجات الجزایز دعوت می‌کردند. یک سال هم آقای سید محمود طالقانی با میرزا محمود کمره‌ای رفته بود، سالهای قبلش نیز مرحوم کاشف الغطاء رفته بود که در آن کنگره سخنرانی مفصلی کرده بود. آقای کاشف الغطاء خیلی فصیح و بلیغ بود. همین کنگره از آقای بروجردی نیز دعوت کرد. چه زمانی دعوت کرد؟ همان سالی که ایشان بعدش فوت شد. کنگره در ۲۷ ماه رجب تشکیل می‌شد.
البته به عقیده سنی‌ها ۲۷ رجب مصادف با مبعث نیست، بلکه آنها می‌گویند بیست و هفتم رجب لیله الاسراء است یعنی شبی است که پیغمبر به معراج رفته یعنی پیغمبر از مسجد الحرام به مسجد صخره آمد. در بیت المقدس یک مسجدی هست به نام مسجد صخره و از مسجد صخره به آسمانها رفت. بیست و هفتم رجب در آنجا این کنگره تشکیل می‌شد. از آقای بروجردی دعوت کردند و آقای بروجردی هم سه نفر از طرف خودش فرستاد. یکی من بودم که خیلی جوان بودم، یکی هم استاد محمود شهابی بود که کتاب ادوار فقه را نوشته است، آدم ملایی بود. قبلاً هم طلبه و آخوند بود. طلبه مشهد بود و از شاگردان آقا بزرگ حکیم بود. جریانش مفصل است، خود میرزا محمود انسان شایسته‌ای بود که بعد هم پاریس رفت. از ده سال قبل پسرش پاریس بود و همان جا فوت شد و همان جا هم دفنش کردند. حالا چرا نیاوردند؟ شاید خیلی گرفتاری داشته است. از نظر لباس، کت و شلوار نمی‌پوشید بلکه یک پالتوی بلند می‌پوشید. یکی هم آقا نجفی شهرستانی، پیش نماز مسجد آشتیانی‌ها در هفده شهریور بود. ما سه آنجا نفر رفتیم. قبل از سفر خدمت آقای بروجردی رسیدیم و ایشان هم چند دوره کتاب خلاف شیخ طوسی به ما داد (که با اجازه آقای بروجردی، آقای روغنی چاپ کرده بود) که ما اینها را هر جا که صلاح می‌دانیم اهداء کنیم. ما آنجا آمدیم و نماینده ملل اسلامی آنجا بودند.
یادم هست که ما یکی از این کتابها را به سید محمد علی سنوسی رئیس لیبی دادیم که قبل از کودتای قذافی هم سمت مرشدی و هم سمت ریاست سیاسی داشت. این را به خصوص یادم هست که پشت جلد، خودم نوشتم که هدیه از طرف امام آیت الله بروجردی است. ده روز ما در این کنگره بودیم، بعداً هم رفتیم به بیروت و آقای سید موسی صدر که نمی‌دانم زنده است یا فوت کرده را دیدم (هر طوری هست خدا رحمتش کند یا خدا حفظش کند، نمی‌دانم چه تعبیر کنم). این زمانِ بعد از مرحوم شرف الدین بود که هنوز رشد پیدا نکرده بود. دوازده روز هم ما در آنجا بودیم و هنوز مجلس اعلای شیعه تشکیل نشده بود. شما می‌دانید که در لبنان دو مجلس در لبنان است، یکی مجلس اعلای فتوا برای سنی‌ها و یکی هم برای شیعیان. مجلس سنی‌ها موجود بود اما مال شیعه‌ها هنوز تشکیل نشده بود که آقا موسی فعالیت کرد و آن را تشکیل داد و رسمی کرد، خودش هم رئیس آن بود. حالا فعلاً آقای شمس الدین رئیسش است. ما که قم آمدیم گزارش سفرمان را به آقای بروجردی دادیم. راجع به همین مجلس اعلای شیعه صحبت کردیم. ایشان تعجب کرد و فرمود: مجلس اعلای شیعه یعنی چه؟ فتوا می‌خواهند بدهند؟ گفتم: نه، این در مقابل سنی‌هاست؛ یک مجلس اعلای سنی است و یک مجلس اعلای شیعه.
یک داستان کوچکی هم من خدمت آقای بروجردی عرض کردم و گزارش دادم آن هم این بود که روز آخر در بیت المقدس همه را به جلسه‌ای دعوت کردند، این دعوت ظاهراً دعوت رسمی دولتی بود. دعوت از تمام وفود و از تمام هیئتهای اسلامی که رفته بودند به آنجا با جای خیلی وسیع دعوت کردند. یک تالار خیلی بزرگی بود که تمام وفود بودند. کشیش‌ها بودند، دولتی‌ها، ارتشی‌ها و رؤسای ادارات نیز بودند. جمعیت خیلی زیادی از اردن آنجا جمع شده بود. ما را پخش کردند، وفود اسلامی را که آمده بودند بین مردم پخش کردند چون دلشان می‌خواست که رابطه برقرار بشود، نه اینکه مثلاً ما سه نفر پیش هم باشیم. اگر ما سه نفر پیش هم باشیم خودمان با هم حرف می‌زنیم و با مردم دیگر حرف نمی‌زنیم. من از رفقایمان جدا شدم، در یک جایی قرار گرفتم که یک طرف من نماینده تونس نشسته بود، یک طرف من هم کاردار سفارت سعودی بود، جلوی من هم یک آخوند پیش نماز سنی اهل اردن نشسته بود. (آن وقت در بیت المقدس سیم خاردار کشیده بوددن و آن را تقسیم کرده بود، اما آن را به طور کامل تفکیک نکرده بودند، لذا ما مکرر به مسجد رفتیم و هیچ مسئله‌ای هم نبود، مسجد در آن موقع طرف مسلمانها بود. یک طرف دست یهودی‌ها و یک طرف دیگر هم دست مسلمانها بود، اما مسجد طرف مسلمانها بود. البته یادم نمی‌رود که آنجا یک بقالی نزدیک مسجد بود، وقتی رفتیم از او پرتقال بخریم به ما گفت: «أنتم أخ الیهود؟» گفتم: ما با هم برادر هستیم، آن شاه ایران است که برادر یهودی‌هاست، این ربطی به ما ندارد. ما ملت اسلام و مسلمان هستیم، ما با هم برادر هستیم، آن مسائل سیاسی است و به ما ارتباطی ندارد).
نماینده تونس از من پرسید شما چه کاره هستید در ایران؟ گفتم: «أنا استاذ بکلیه الشریعه» یعنی استاد در دانشکده فقه هستم. گفت: «مردم ایران چه مذهبی دارند؟» من از این خیلی ناراحت شدم که از مردم ایران هیچ نمی‌داند. واقعاً برای من خیلی مسئله عجیبی بود. من این را همیشه می‌گویم که این انقلاب خدمت بزرگی به شیعه کرد، چون شیعه را به همه معرفی کرده است.
گفتم: «ما جعفری هستیم». گفت: «جعفری هستید؟» گفتم: «بله»، نه فقط جمعیت ایران ـ آن وقت بیست میلیون بود ظاهراً ـ جعفری هستند، بلکه هشتاد میلیون از جمعیت مسلمانها جعفری هستند «لأنهم من أهل البیت وأهل البیت أدری بما فی البیت». سرش را تکان داد.
من خیلی ناراحت شدم، به او گفتم: «شما تونسی‌ها مسلمان هستید؟» خیلی تعجب کرد و گفت: «این چه سؤالی است که شما می‌کنید؟ عندنا جامع زیتون!» (جامع زیتون قدیمی‌تر از جامع ازهر است. سی سال زودتر از جامع ازهر ساخته شده است). این چه سؤالی است که شما می‌کنید؟ گفتم: «علت دارد». گفت: «چیست؟». گفتم: «مفتی شما فتوا داده است که عمال (کارگران) در ماه رمضان می‌توانند افطار کنند. مفتی شما أفتی بجواز الإفطار للعمّال فی شهر رمضان». این دروغ نبود و حقیقت بود، ما در روزنامه خوانده بودیم. گفت: «لا، هذا شیخ فی قریه صغیره، هذا لم یکن مفتی». گفت: این یک پیش نماز در روستایی کوچک است که أیدته السیاسه. گفتم: «اما ما، فعلاً در رأس مملکت اگر چه شاه است، اما امام البروجردی کلمته أنفذ من کلمه شاه ایران». گفت: «عجیب! چطور می‌شود یک چنین چیزی؟». گفتم: «شده است». گفت: «چرا؟» گفتم: «روحانیت شیعه استقلال اقتصادی دارد، روحانیت شیعه دستش به دولت دراز و مزدور و اجیر دولت نیست». گفت: «چطور استقلال اقتصادی دارد؟» آن وقت راجع به خمس برایش شرح دادم. در ارباح مکاسب هر تاجر و هر کارخانه داری حسابش را می‌کند و آخر سال اضافاتش را می‌فرستد برای آقای بروجردی و ایشان هم این پولها را به سران علما و طلاب در بلاد و اقطار ایران توزیع و تقسیم می‌کند. فکر نکنید آقای بروجردی این پولها را خانه می‌خرد، باغ می‌خرد، نه! «یوزعه علی العلماء والطلاب فی أقطار ایران». گفت: «عجیب!». گفتم: «می‌دانی غزالی چه گفته است؟» گفت: «چه گفته است؟». گفتم: «غزالی گفته است: إذا رأیتم العلماء بباب الأمراء فبئس العلماء وبئس الأمراء وإذا رأیتم الأمراء‌ بباب العلماء فنعم العلماء ونعم الأمراء». این شیخی که جلوی من نشسته بود، گفت: «این خیلی خوب است … حرف همین است، آخوند در خانه دولت نباید برود، آخوند باید مستقل باشد تا بتواند حرفش را بزند». بعد گفتم: «این که می‌گوییم آقای بروجردی این است، چون آقای بروجردی احتیاج به دولت ندارد! آقای بروجردی تأمین است، این جبر اقتصادی است که آخوندهای شما را مجبور می‌کند. مگر تو خودت نگفتی وأیدته السیاسه؟» گفت: «حبیب بورقیبه این کار را کرده است»؛ اسم برد.
ما ماه رجب ده روز آنجا بودیم و بعد هم آمدیم مقداری از ماه شعبان در بیروت بودیم. بعد آمدیم تهران و سه نفری به قم آمدیم. آمدیم خدمت آقای بروجردی که گزارش سفرمان را بدهیم. البته اندرون رفتیم. در اندرون، ایشان زیر کرسی نشسته بودند و حاج محمد حسین أحسن که کاتب ایشان بود، او هم حاضر بود. پسر بزرگ ایشان آقا سید محمد حسن هم نشسته بود. آقای شهابی و آقای نجفی آن طرف نشستند، من روبروی آقای بروجردی کنار کرسی نشسته بودم. ایشان گفت: «این سفر چه اثری داشت؟» گفتم: «ما را نمی‌شناسند، فقط اثر معارفه داشت و هیچ اثر دیگری نداشت. ما برای استقلال الجزایر کاری نکردیم، اما یک مقدار صحبتهای مذهبی کردیم و با بعضی از علمای سنی، اخوان المسلمین که آمده بودند، مثل شیخ حسن بنا جلسه داشتیم و این در زمان سید قطب بود. چون ما می‌خواستیم از جنبه‌های سیاسی دور باشیم، آقای شهرستانی خیلی کوتاه سخنرانی کرد. گفتم که فقط یک معارفه بود، به اندازه‌ای که همدیگر را شناختیم و کتابهایی را هم که شما دادید به رؤسا و کتابخانه‌هایشن هدیه کردیم» و این قصه را هم برایشان گفتم. بعد به من گفتند: «شما بنا بود که یک جایی بروید». چون ایشان اصرار داشت که من به عنوان نماینده ایشان به خارج بروم. قبلاً هم آقای فلسفی در جریان بوده، خود آقا هم گاهی اوقات که من به قم می‌رفتم، می‌گفت بالاخره شما تصمیم گرفتید یا خیر؟ این سفر هم باز به من گفت: «شما تصمیم گرفته‌اید و حاضر هستید بروید یا خیر؟» گفتم: «هر چه امر بفرمایید، ما کمتر از آن کشیش‌ها نیستیم». چون شنیده بودیم که چند کشیش به جنگلهای آمازون فرستاده‌اند و آدم خورها آنهارا خورده‌اند. گفتم: «آقا ما کمتر از آنها نیستیم، حاضر هستیم در راه شما خورده بشویم». ایشان هم خندیدند.
حالا نمی‌دانم اینها گفتنی هست یا نه، اما تاریخی است. بعد ایشان رو کردند به حاج محمد حسین و گفتند: «حاجی! از کجا از ما خواسته‌اند؟» گفت: «وین خواسته‌اند. آقای سید علی اصغر خوئی اخیراً رفته بود وین برای عمل چشمش و برگشت و گفت دانشجویان آنجا اصرار دارند که یک روحانی قابلی اینجا باشد. آقای بروجردی به من رو کرد و گفت: «می‌روید؟». گفتم: «اجازه بفرمایید من که تهران رفتم خدمتتان عرض می‌کنم».
من به ایشان گفتم که اجازه بفرمایید یک افرادی را من خدمتتان معرفی کنم در این مسیر. گفت: «حالا شما راجع به خودتان صحبت کنید». و خوب شد که نگفتم، می‌خواستم اسم یک آقایی را ببرم، بعد فهمیدم که آقای بروجردی با این آقا رفیق نیست. گفتم: «شما اینقدر اصرار می‌کنید که ما برویم، یک سؤالی از شما می‌خواهیم بکنیم». گفت:‌ «چیست؟» گفتم: «شما اهل کتاب را پاک می‌دانید یا نجس می‌دانید؟» اینها در آن موقع از اسرار بود، حالا نگاه نکنید که فتوا داده‌اند به طهارت اهل کتاب! ایشان خندیدند و گفتند: «داستانی برای شما بگویم». حالا با داستان گفتن مطلبش را فهماند که چه می‌خواهم بگویم. گفت: «من در سفری که آ«دم به تهران یکی از علمای تهران فوت شد. من در مجلس ختم او شرکت کردم ـ معمولاً وقتی که می‌خواهند مجلس را مرخص کنند و ختم کنند می‌آیند از بزرگ مجلس اجازه می‌گیرند، نمی‌دانم دیده‌اید یا نه؟ می‌گویند آقا اجازه فرمودید؟ ـ آمدند از من اجازه گرفتند با اینکه یک آقایی که از محترمین تهران بود در مجلس بود، ولی آمدند از من اجازه گرفتند. من سؤال کردم که چرا از ایشان اجازه نگرفتند؟ گفتند: ایشان اخیراً قائل به طهارت اهل کتاب شده است و حیثیت اجتماعیش از بین رفته است». یعنی چه می‌خواست به من بگوید؟ می‌خواست بگوید که یعنی من قائل به طهارت هستم، اما نمی‌توانم بگویم. ما هم خندیدیم و خودش هم خندید. دنبال این قصه یک جریانی را برای شما نقل کنم، به مناسبت.
من هر وقت قم می‌رفتم پیش آقای گلپایگانی می‌رفتم. من به آقای گلپایگانی یک علاقه خاصی داشتم و ایشان را دوست می‌داشتم. روزهای آخرشان بود، شاید این دفعه‌ای هم که رفتم پیش ایشان آخرین دفعه‌ای بود که رفتم محضرشان. وقتی که خواستم خدمت ایشان بروم، ‌یکی از اصحاب ایشان گفت شما با آقا راجع به طهارت اهل کتاب صحبت کنید. ایشان قائل به نجاست است. (امام هم شدیداً قائل به نجاست بودند، من با امام هم در نجف صحبت کردم. در نجف به ایشان عرض کردم که آقا شما مکمن است تجدید نظر بفرمایید؟ گفتند: نه، من قاطع هستم که اینها نجس هستند و از مسلمات فقه شیعه است). این آقا قبل از اینکه بروم پیش آقای گلپایگانی، گفت شما راجع به این مسئله با آقا صحبت کنید، شاید یک احتیاطی قائل بشوند تا مقلّدین آزاد باشند و بتوانند به دیگری که قائل به طهارت است رجوع کنند. گفتم: «باشد». ما خدمت آقای گلپایگانی آمدیم،‌ سر صحبت را راجع به مجمع ایشان در لند که واقعاً جوی خوبی است باز کردم. من یازده سال پیش که لندن رفتم و عمل قلب کردم، دهه عاشورا آنجا بودم و در مجالس آنجا شرکت می‌کردم، یک شب هم مجمع رفتم، شب تاسوعا دیدم که جمعیتی انبوه در مجمع است! روزش رفتم مرکز اهل البیت در آنجا که مال عراقی‌هاست، آنجا هم جمعیتی زیاد دیدم و تعجب کردم. آنجا نماز جماعت هم خواندم. به آقا گفتم: «در اروپا و آمریکا جایی نیست مثل لندن که این قدر مسلمان داشته باشد. اینها با مسیحی‌ها ارتباط و داد و ستد و رفت و آمد دارند. شما یک تجدید نظری در این ادله بفرمایید، شاید قائل به احتیاط بشوید. آن وقت قصه خودم را با آقای بروجردی برای ایشان گفتم و گفتم آقای بروجردی اینطوری گفتند. ایشان گفت: «هان! پس می‌خواهی من هم فتوای به طهارت اهل کتاب بدهم آبرویم بریزد!» (شوخی کرد).
شاید آقای صافی هم در آنجا بود، مردد هستم. ما حرفمان تمام شد و بلند شدیم آمدیم بیرون و خداحافظی کردیم.
مرحوم حکیم اولین کسی بود که طهارت اهل کتاب را علناً گفت. آقای بروجردی به من هم حاضر نبود که مستقیماً طهارت اهل کتاب را بگوید.
این هم داستان ما مربوط به آن مؤتمر است که چهل و یک سال قبل بود.

خاطراتی از آیت الله بروجردی

شخصیت مرحوم آقای بروجردی (رضوان الله علیه)‌ از شخصیت‌های کم نظیر قرن اخیر عالم تشیع بود و ریاست ایشان بعد از رحلت مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی شروع شد. البته در گوشه و کنار مراجع دیگری بودند؛ در نجف و در قم. ولی توسعه مرجعیت ایشان بیش از دیگران بود. شخصیت علمی، تقوایی، عقل سیاسی و تأملش در امور، خیلی مورد توجه علمای معاصر خودش بود، از جمله امام و مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری فرزند مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری. اصلاً منشأ آمدن آقای بروجردی به قم دو نفر شدند، یکی امام (رضوان الله علیه) و دیگر آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری یزدی. اینها رفتند به بروجرد و آقای بروجردی را قانع کردند که ایشان بیاید به قم و حوزه قم را در اختیار بگیرد. البته قبل از اینکه ایشان بیایند سه نفر از علمای برجسته در قم بودند، آیت الله حجت، آیت الله سید محمد تقی خوانساری و آیت الله سید صدر الدین صدر. اینها حوزه را اداره می‌کردند. ولی در عین حال ترجیح داده شده بود که آقای بروجردی هم به قم تشریف بیاورند و قم حیثیت علمی و قدرت حوزویش زیادتر شود و حوزه یک پایه قویتری پیدا کند. البته با آمدن آقای بروجردی وضع حوزه خیلی فرق کرد، آقای بروجردی شخصیت اجتماعی‌شان خیلی خوب بود،‌ مردی بود متنفّذ، مخصوصاً در عشایر و لرهای بروجردی و لرستان. شخصیت ایشان پیش سیاستمداران معاصر امر روشنی بود و چیزی نبود که برای آنها مخفی باشد. لذا نسبت به ایشان تا آن جایی که می‌توانستند ملاحظه می‌کردند. یعنی از نظر قدرت یک وزنه سیاسی بود، نمی‌خواستند کاری کنند که ایشان را ناراضی کنند. با ایشان مدارا می کردند و آقای بروجردی هم تا آن جایی که می‌توانستند مقاصد اسلامی خودش را در آن زمان و آن شرایط موجود ـ چون در هر زمان شرایط خودش را دارد ـ اجرا می‌کرد. یک مردی بود که شخصیت خودش را حفظ می‌کرد، تبعیتی از دستگاه نداشت.
من یک خاطره‌ای دارم که این خاطره هم در کتابها نوشته شده است. آقای بروجردی این مسجد اعظم را که شروع به ساختن کرد ـ این قصه مال چهل و پنج یا چهل و چهار سال پیش است ـ شاه یک چک یک میلیونی برای آقا فرستاد که کمک به مسجد بکند. ایشان این چک را قبول نکرد و فرمود این مسجد را مردم می‌سازند. حتی این معروف است که مثلاً یک پیرزنی می‌آمد پنج تومان برای مسجد می‌داد، یک پیرمرد می‌آمد برای مسجد ده تومان می‌داد و قبض می‌گرفت. ایشان فرمود که مردم مسجد را می‌سازند نه من! لذا آن پول را رد کرد و تا زنده بود هیچ وقت زیر بار این منت‌ها نرفت و در مقابل دستگاه، شخصیت اسلامی خودش را حفظ کرد.
البته شرایط بیش از این به آقای بروجردی اجازه نمی‌داد. مثلاً در مبارزه با بهائی‌ها ـ این عقیده من است که دارم می‌گویم ـ یکی از فواید انقلاب ایران واز بزرگترین فواید انقلاب ایران محو مرکزیت بهائی‌ها بود. یعنی چه؟ یعنی من معتقدم که اگر این انقلاب نمی‌شد، ایران تا حدی برای بهائی‌ها مرکزیت پیدا می‌کرد و آمریکائی‌ها این مطلب را برای بهائی‌ها خواسته بودند، یعنی وعده‌ای بود که آمریکائی‌ها به بهائی‌ها داده بودند. در این مسیر تغییر تاریخ، مقدمه کار بود. تاریخ که به شاهنشاهی تبدیل شد، این یک قدری پایه و مایه این کار بود و بعد هم ورود بهائی‌ها در دستگاههای دولتی که نمی‌خواهم توضیح زیادی بدهم. البته وزیر و وکیل رسمی نداشتند، ولی سعی داشتند که وکیل به مجلس بفرستند، همانطوری که أقلیت‌ها یک وکیل در مجلس دارند. ظاهراً من قانونش را نمی‌دانم که اقلیت‌ها اگر به صد هزار نفر رسیدند، هر صد هزار نفر یک نماینده می‌توانند در مجلس داشته باشند، همانطوری که ارمنی‌ها یک نماینده دارند، همانطوری که زردشتی‌ها و یهودی‌ها دارند. اینها در تلاش بودند که آمارشان را به حدی برسانند که یک نماینده در مجلس داشته باشند. اینها تمام مبدأ فعالیت و تثبیتشان بود. ولی انقلاب که شد بزرگترین نتیجه‌ای که برای این مملکت داشت این بود که این زمینه را در این مملکت برای بهائی‌ها محو کرد و آنها را از بین برد. یعنی این فکر زائل شد و اصلاً آمریکائی‌ها هم در این فکر نبودند. من همیشه گفته‌ام اینهایی که به انقلاب ما نق می‌زنند و مشکلات انقلاب را بیان می‌کنند، بله مشکلاتی پیدا شده است و شکی نیست چون هر انقلابی یک مشکلاتی دارد ولی‌ همیشه باید دید که منافع بیشتر بوده یا ضرر؟ شما چه منفعتی بالاتر از این می‌توانید در نظر داشته باشید که اینها را از این مملکت تار و مار کردند؟ شما اسم امام زمان را شب و روز از تلویزیون و رادیو و رسانه‌های گروهی می‌شنوید، در حالی که این اسم داشت محو می‌شد و از بین می‌رفت. اگر اینها سر کار می‌آمدند، ‌طور دیگری می‌شد! یکی از بزرگترین فایده‌هایش همین بود.
تا آنجایی که من یادم است، شاه با آقای بروجردی گاهی ملاقات می‌کرد، یعنی وقتی به قم سفر می‌کرد به زیارت ایشان می‌رفت. من چنین یادم است، آن وقت اینطور می‌گفتند که شاه به آقای بروجردی قول داده بود که از رادیو سخنرانی آقای فلسفی در تمام ماه رمضان علیه بهائی‌ها پخش شود و اینها را به مردم معرفی کنند که این طایفه فرقه مضله‌ای هستند. آقای فلسفی از مسجد شاه قدیم که حالا به آن مسجد امام می‌گویند سخنرانی می‌کرد و از رادیو پخش می‌شد. من نمی‌دانم که تا چندم ماه رمضان این سخنرانی ادامه داشت، ولی بعد قطع شد. فشار آوردند، نه اینکه سخنرانی قطع شد،‌ اصلاً آن برنامه قطع شد. حالا عرض کردم یادم نیست که تا چندم ماه رمضان این سخنرانی بود.
این واقعه نشانه این است که آمریکائی‌ها مسلط بودند و نفوذ داشتند و به اینها قولهایی داده بودند و می‌خواستند اینها را در مقابل ما علم کنند. آنها می‌خواستند به بهایی‌ها نیرویی بدهند، بعد هم آنها را تیری در چشم ما قرار بدهند.
این کارهایی بود که آقای بروجردی می‌توانست بکند. ولی یک قسمت از کارها انجام نمی‌شد، چون آنها زمینه نداشت و همکاری کمتر بود. به هر تقدیر، هر چه که ایشان از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد. اینها خاطرات من است، حالا نمی‌دانم در حالات آقای بروجردی اینها را نوشته‌اند یا نه.
به هر حال آقای بروجردی وجود خیلی نافعی بود، حتی به نظر من در پایه گذاری انقلاب، در زمان او یک رشدی در مردم به وجود آمد و به خصوص در حوزه رشد چشمگیری به وجود آمد. علی أی حال یک مرد خیلی فوق العاده‌ای بود و وجودشان خیلی مفید برای اسلام و جامعه تشیع بود. خداوند ایشان را غریق رحمت کند.

سابقه آشنایی با خانواده صدر

من از قم با آقا موسی صدر آشنا شدم. چون خاندان صدر با خاندان میرزا بستگی داشتند، یعنی از صدری‌ها بزرگانشان یکی سید حسن صدر و یکی هم سید اسماعیل صدر؛ اینها هر دو از شاگردان میرزای شیرازی بودند. هر دو سامره بودند و از شاگردان خوب میرزای شیرازی بودند. سید اسماعیل صدر که جد آقا موسی صدر است یعنی پسر سید صدر الدین صدر است. سید صدر الدین صدر هم پدر آقا موسی صدر است. ایشان از مراجع بزرگ تقلید بعد از مرحوم میرزا شد و بسیار شخصیت بزرگی بود. آیت الله صدر که در قم فن است، پسر سید اسماعیل صدر، جد آقا موسی است. سید اسماعیل جد آقا موسی است. این که در قم دفن است پدر آقا موسی است، به ایشان سید صدر الدین می‌گفتند ایشان هم از مراجع تقلید بود و بعد از مرحوم میرزا مرجعیتش فوق العاده بود و توسعه داشت. سید حسن صدر که صاحب «تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام» است، این کتابی است که مرحوم سید حسن صدر آنجا اثبات کرده است که شیعه پایه گذار این علوم در اسلام است، حالا اسم کتاب ظاهراً همین است. ایشان هم از شاگردان مرحوم میرزا بود. بسیار مرد متفکر و فوق العاده‌ای بود. متأسفانه جوانمرگ شد و در همان اوایل سن که حدود چهل و پنج سالش بود مرحوم می‌شود که فاجعه‌ای برای عالم تشیع بود. حالا من نمی‌دانم که در چه سنی فوت شد، ولی به سن بالا نرسید. به هر تقدیر رابطه‌های ما با خاندان صدر رابطه صد ساله و صد و بیست ساله است و تازگی ندارد. مرحوم جد مادری ما مرحوم حاج شیخ کاظم شیرازی سفری آمد به مشهد و بعد آمد به قم و چند روزی در قم بود آقا موسی زیاد پیش ایشان می‌آمد. از همان جا ما با آقای آقا موسی آشنا شدم. می‌آمد پیش ایشان سؤالات علمیش را مطرح می‌کرد. یک جوانی بود خیلی خوش فکر و خوش قیافه و مؤدب. یک جوان وارسته به تمام معنا بود و جزء طلاب خوب قم بود. یعنی مشار بالبنان (برجسته) بود. از طلبه‌ها چند نفر بودند که آن وقت مشار بالبنان بودند؛ یکی آقای آقا موسی صدر بود و یکی هم آقای آیت الله سید موسی شبیری زنجانی که فعلاً تشریف دارند و از مراجع قم هستند و بسیار مرد شریف و بزرگوار و فقیه و رجالی و دانشمند باتقوایی هستند که ما خیلی به ایشان ارادت داریم و ایشان را خیلی دوست می‌داریم. اینها همیشه با هم بودند، هم درس و هم مباحثه بودند و دائماً با هم بودند.

یک رویای صادقه

در فاتحه مادر آقای مصطفوی (باجناق آقای راشد) که از اساتید زبان دبیرستان علوی بود، یک آقایی آمد به نام آقای فیض و گفت: «من فیض هستم،‌ شما آقای شیرازی هستید؟» گفتم : «بله». سالها بود که مرا ندیده بود. گفت : «من پسر آقا سید محمد باقر فیض لاهیجی هستم». خوب به او ارادت داشتم، گفت: «من یک خوابی راجع به مادر شما دیده‌ام. خواب دیدم در حرم حضرت ابا عبدالله الحسین هستیم، به دیوار این حرم یک سنگی است وروی این سنگ نوشته شده است که اینجا قبر مادر آقا رضی شیرازی است. صبح تلفن کردم به حاج شیخ غلامحسین همدانی و گفتم: والده آقای شیرازی فوت شده است؟ گفت: نه، زنده است. گفتم: عجب خوابی من دیدم، اما یک هفته بعد مادر شما فوت شد». البته او نمی‌دانست مادر من کجا دفن شده است! مادر من در حرم حضرت معصومه دفن شده است. این جالب است، والده من که فوت شد آن وقت آقای حاج احمد مولایی از طرف امام آنجا نایب التولیه بود. او به خاندان ما خیلی علاقمند بود،‌ خدمت مادر من هم ارادت زیادی داشت و قبل از اینکه به این مقام برسد زیاد منزل ما رفت و آمد می‌کرد. وقتی که آقای مولایی نایب التولیه شد مادر من برایش پیغام داد و گفت: اقای مولایی من مهمان تو هستم. آقای مولایی گفته بود ایشان مثل مادر من است. وقتی که مادر من فوت شد، ایشان پیغام داد و گفت: هر جایی که می‌گویی ما ایشان را دفن می‌کنیم. در صحن، در غرفه‌ها، در حرم، هر جا می‌گویید دفن می‌کنیم. گفتم: در حرم. ایشان را در حرم دفن کردند. شما وقتی از صحن آینه وارد صحن کهنه می‌شوید، همان صحنی که یک درش به طرف فیضیه است، دو تا در وجود دارد؛ از در اول که وارد شدید پای ستون قبر ایشان است. آن وقت آقای فیض خواب می‌بینند که مادر من فوت کرده و در حرم حضرت ابی عبدالله الحسین دفنش کرده‌اند. این جالب است! من از او پرسیدم تو این را نمی‌دانستی؟ گفت : «نه، من این را نمی‌دانستم که ایشان را در حرم دفن کرده‌اند»

بد فهمی

یک شیخی در مدرسه مروی سخنرانی می‌کرد و من هم در حیاط نشسته بودم. بلندگو نصب کرده بودند. من شنیدم که می‌گفت: «این حکماء و فلاسفه می‌گویند خدا ماهیت دارد» و به جان حاجی سبزواری افتاده بود که می‌گوید: «الحق ماهیته إنّیته» و غافل بود که این ماهیت دو اصطلاح دارد: ۱ـ به معنای کلی طبیعی ۲ـ به معنای «ما به الشیء هو هو». که این دومی معنای أعم ماهیت است که شامل وجود هم می‌شود. چون حقیقت چیزی گاهی وجود است و گاهی ماهیت به معنای کلی طبیعی، انّیت خدا همان ماهیتش است یعنی حقیقتش همان وجود اوست. البته یک محاکمه‌ای بین این شیخ و حاجی سبزواری در برزخ هست که باید انجام شود.