خاطره ای از آیت الله بهبهانی و آیت الله کاشانی

بنده بین النورین بودم؛ از آقای بهبهانی پیغام برای آیت الله کاشانی و از ایشان پیغام برای آقای بهبهانی می‌بردم. آقای بهبهانی به من فرمودند: برو به این سید (آیت الله کاشانی) بگو اگر فردا (که در میدان ارک می‌خواهید اجتماع و اعتراض کنید) آدم کشته شود چه می‌شود؟ پیغام را رساندم. فرمودند: اگر در راه خدا کشته شویم، مانعی دارد؟

کرامتی از زیارت عاشورا

بد نیست جریانی را راجع به زیارت عاشورا برایتان بگوییم که شنیدنی است. این جریان مربوط به زمانی است که من خیلی کوچک بودم، در زمان جنگ جهانی،سال ۲۱-۲۰٫ پدر ما قبل از جنگ با عائله سنگینش از نجف حرکت کرد و به مشهد رفت. در مشهد بودیم که جنگ شروع شد، (و این که ما در آنجا چقدر ناراحتی کشیدیم بحث مفصلی است که به آن کاری نداریم). زیارت کردیم و آمدیم به تهران (این جریان مربوط به شصت سال قبل است). مرحوم پدر مردد بود که چه کند. با این اوضاعی که هست آیا به نجف برگردد یا در تهران بماند یا به قم برود؟
یکی از علمای تهران به نام آقا میرزا سیّد علی قمی که پیش نماز مسجد پاچنار بود (مسجد شیخ عبدالحسین که در آنجا یک مدرسه هست و یک مسجد) مرد محترم آزاده و موقّر و متینی بود. پدرش از علمای تهران و از شاگردان میرزای شیرازی بود. آقا میرزا سیّد علی قمی با پدر ما خیلی مأنوس و رفیق بود. دید که مرحوم پدر ما خیلی مشوش و ناراحت است و نمی‌‌داند که چه کند، (با عائله سنگین، نزدیک یازده نفر) در تهران بماند یا به قم برود؟
ایشان به پدر ما گفت که من دوستی دارم به نام جنانی که ارتباط با ارواح دارد، اگر می‌خواهید من یک جلسه او را دعوت کنم، او روح احضار می‌کند و ارتباط برقرار می‌کند و به سؤالات شما پاسخ می‌دهد.
پدر من سؤالات زیادی در منزل نوشت و آنها را در جیبش گذاشت و احدی جز خدا از این سؤالات اطلاع نداشت. روز موعود به منزل آقا میرزا سید علی قمی رفتند. پدرم بود و آقای جنانی و پسر مرحوم آقا میرزا سید علی ـ آقا میرزا صادق، که چند سال پیش فوت کردند ـ منزل ایشان در پاچنار بود و جلسه در آنجا تشکیل شد. آنها در گوشه دیگر سالن نشسته بودند و سؤالها در جیب پدر من بود و احدی جز خدا و این سید از این سؤالات اطلاع نداشت (اینهایی را که می‌گویم به صورت قاطع می‌گویم).
آقای جنانی آینه‌ای آورد و ذکری گفت و دایره‌ای کشید. کاتب هم پسر آقا میرزا علی ـ آقا میرزا صادق ـ بود. هر چه جنانی می‌گفت او می‌نوشت و نوشته‌هایش هم الآن هست و موجود است.
جنانی به آینه نگاه کرد و به پدر ما گفت: سؤالات شما زیاد است و ارواح خسته می‌شوند (البته این تعبیر او بود). پدر ما خیلی سؤال داشت، شاید در حدود سی تا. پدرم از سر سالن بلند شد و به ته سالن رفت و سؤالها را از جیبش بیرون آورد و خیلی از آنها را که مهم نبود خط زد و کاغذ را بست و در جیبش گذاشت و دوباره آمد و نشست. جنانی به آینه نگاه کرد و شروع به جواب دادن سؤالها کرد و همه سؤالها را یکی یکی جواب می‌داد،‌حتی وقتی به سؤالهای خط زده شده می‌رسید، می‌گفت: این سؤال را نخواستید.
از جمله سؤالاتی که پدرم کرده بود این بود که در چه عملی خیر دنیا و آخرت هست؟ جواب این سؤال خیلی مفصل آمد و شاید در حدود دو صفحه مرحوم آقا میرزا صادق نوشت. به طور اجمال گفته بودند: این عملی است که متأسفانه دست ما در این دنیا از آن کوتاه است و اگر می‌دانستم از این هفته تا هفته دیگر خوابمان نمی‌برد. آقا میرزا صادق در حدود دو صفحه نوشت. بعد از اتمام مقدمات (که طویل هم هست) گفت: «زیارت عاشوراء». (و این را که آیا در سؤال پدر من بوده که از چه منبعی یا خیر، نمی‌دانم)
جلسه پایان یافت و پدر من به زیارت عاشورا متلزم شد و روزهای جمعه زیارت عاشورا می‌خواند و یادم هست که در یک اتاق در بسته بود.

رویای صادقه ای در رابطه با عکس میرزا

عکسی در منزل ما هست که مورد شک است، که آیا عکس میرزا است یا عکس سیّد اسماعیل صدر است. سیّد اسماعیل صدر از شاگردان مرحوم میرزا بود. صدریها می‌گویند که عکس سیّد اسماعیل است، اما پدر من می‌گفت که: «اینها اشتباه فکر می‌کنند، برای اینکه این عکس آدم ریز اندامی است در حالی که آقا سیّد اسماعیل مرد تنومند چهار شانه و بلند بالایی بود» و می‌گفت: «من ایشان را دیده بودم. این عکس، عکس سیّد اسماعیل نیست.»
ولی این عکس یک شاهد غیبی دارد که عکس میرزا است و آن شاهد اینست که عرض می‌کنم: « من از ابتدای انقلاب در این خانه هستم. قبل از اینکه به این خانه بیائیم، خانه ما در آنطرف ولیعصر در خیابان ناهید (در کنار خیابان مطهری) بود در آنجا که بودیم آقای شیخ محی الدین ممقانی، نوه مرحوم آقای شیخ حسن ممقانی و پسر مرحوم آقا شیخ عبدالله ممقانی، که از علمای خوب و فاضل هستند، یک سفر با اهل بیتش از نجف به تهران آمدند.(در زمان آقای حکیم) ایشان از اصحاب و دوستان ملازم آقای حکیم بود. به آقای حکیم ارادت داشت و اصلاً از مشاورین آقای حکیم بود و کسی بود که آقای حکیم با او مشورت می‌کرد. مرد پخته عاقل فرزانه‌ای است. ایشان در همان زمان آمد به منزل ما در خیابان ناهید (شاید ۲ یا ۳ سال پیش از انقلاب). روزهای جمعه روضه داشتیم و روضه‌ای بود که همه می‌آمدند و شرکت می‌کردند. تصادفاً ایّامی که ایشان اینجا بود، مقارن شده بود با ایام فاطمیه. من در همان وقتها به جلسه صنف فرش فروش می‌رفتم و نماز می‌خواندم و تفسیر می‌گفتم. صنف فرش فروش در دهه فاطمیه روضه داشتند. یک روزش را که مصادف بود با روز جمعه، در منزل ما تعیین کردند. در اعلامیه‌ها نوشتند که جمعه منزل فلانی و روزهای دیگر هم منزل افراد دیگر بود؛ چون ما هم روزهای جمعه خودمان روضه داشتیم، لذا گاهی روضه ما و روضه آنها تلاقی می‌کرد. شب جمعه من و آقای ممقانی تنها نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. به من گفت: «آقا فردا روز جمعه است و اینجا رفت و آمد بیشتری هست، شما عکس مرحوم میرزا را در این اتاق نصب کنید که طلب رحمتی برای ایشان شود. بدتان می‌آید که این کار را بکنید؟» گفتم: «نه». گفت: «پس چرا عکس میرزا را در اتاقتان نمی‌زنید؟» گفتم که: «ما به این انتساب افتخار می‌کنیم، این حرفها چیست؟ ولی تا به حال نشده و شاید هم توجه نشده بود.» این حرفها نیمه شب بود. بعد از این صحبت، ایشان رفت و خوابید و من هم خوابیدم. صبح، اوائل طلوع آفتاب که شد، آقای شفیعی (که خدا انشاالله قرین رحمتش کند) که از فرش فروشها بود و قد بلندی داشت و در هیئت و اداره جلسه فعالیت می‌کرد زودتر از همه برای تدارک مقدمات آمد. ایشان وارد شد در تالار که ما در آن بودیم، گفتم: «اقای شفیعی روی صندلی بروید و عکس میرزا را روی دیوار نصب کنید». آقای شفیعی روی صندلی رفت و عکس مرحوم میرزا رانصب کرد؛ هنوز از صندلی پایین نیامده بود که تلفن زنگ زد من تلفن را برداشتم و دیدم که مادرم پشت خط هستند. ایشان در کوچه میرزا محمود وزیر زندگی می‌کرد (پیش آقای فخرالدین شیرازی که استاد ریاضیات دانشگاه شهید بهشتی است) از آنجا به من تلفن کرد و گفت: «سلام علیکم، من دیشب پدر شما را در خواب دیدم و خیلی هم خوشحال بود به او گفتم آقا خوشحالید، گفت: بله، فردا میرزا به منزل آقا رضی می‌رود.»من از این حرف مادر تعجب کردم و موی تنم راست شد. ما ساعت یازده شب مذاکره کردیم و به مادر من کسی چیزی نگفته بود و کسی مذاکره نکرده بود و من خیلی تعجب کردم.
مادرم گفت: «پدرتان دست کرد در جیبش و یک قرآن در آورد و گفت این را بده به آقا رضی تا در جیبش بگذارد و باز دست کرد در جیبش و یک پولی که مال زمان عثمانی‌ها در عراق بود و به آن مجیدی می‌گفتند در آورد و گفت: این را بده به آقا رضی که خرد کند و صدقه بدهد.» همین شد و تمام شد و من خیلی از این خواب تعجب کردم. مخصوصاً به خاطر این جمله که: «میرزا فردا می‌رود به خانه آقا رضی». یعنی از مذاکرات شب ما با آقای ممقانی روح پاک این مرد خبر داشت و استماع کرده و شنیده و علم پیدا کرده بود و من مطمئن شدم که عکس، عکس میرزا است و از شک خارج شدم. و در آن روز هم جمعیت زیادی آمدند به آنجا و فهمیدم که قرآن و صدقه برای چیست و همیشه هم از این قرآن‌های کوچک در جیبم هست.

لزوم عدم انحصار مرجعیت در قم

در آن زمان نجف ملا زیاد داشت، اما صدام،روحانیت و مرجعیت شیعه نجف را تضعیف کرد. صدام می‌دانست که اگر مرجعیت شیعه در عراق باشد، پایگاه ایران خواهد بود و اصلاً علّت مبارزه صدام با روحانیت شیعه در عراق همین بود. چون مرجعیت شیعه در عراق چند فایده دارد: اولاً پایگاه ایران در عراق است. شما توجه بفرمائید از شیخ انصاری تا زمان ما، آقا سیّد ابوالحسن و آقای سیّد محسن حکیم، اینها نه فقط پایگاه تشیع (چون ایران پایگاه تشیع است) بلکه پایگاه ایران بودند و ازاین جهت مرجعیت باید در نجف هم باشد و منحصر به قم نباشد. این اشتباه است که مرجعیت را منحصر به قم کنند، به نفع ایران است که مرجعیت در نجف باشد.

امام : اگر شاه نرود مملکت کمونیستی می شود

من قبل از انقلاب هر سال برای زیارت عرفه به نجف می‌رفتم و همیشه هم خدمت امام می‌رسیدم و گاهی هم ایشان می‌آمدند دیدن ما و ما هم برای بازدید ایشان می‌رفتیم. در یک نوبت خدمت ایشان عرض کردم که: «بعضی‌ها ترس این دارند که اگر شاه برود مملکت کمونیستی بشود»ایشان گفتند: « اتفاقاً بر عکس است اگر شاه نرود مملکت کمونیستی می‌شود»و یک قدری توضیح دادند راجع به مظالم حکومت شاه. معتقد بودند که این اعمال باعث می‌شود که در مردم تجرّی بوجود بیاید.

سفر آمریکا

من سفری که رفتم برای معالجه البته قبل از تسخیر لانه جاسوسی بود و هنوز روابط ایران و آمریکا قطع نشده بود و الا رفتن من امکان نداشت. من استخاره کردم که آمریکا برای معالجه بروم، خوب آمد.بستگان ما در آنجا افراد زیادی هستند و تحصیل می‌کنند و زندگیشان آنجاست ، آنها هم اصرار داشتند که من پیش آنها باشم. رچستر یکی از شهرهای ایالت منیسیتا است. علت اینکه شهر رچستر را انتخاب کردیم یکی این بود که یکی از شعبه‌ها نیوکلینیک در رچستر بود. نیوکلینیک در آمریکا بیمارستان موجهی است و خیلی مشهور است به اینکه خوب کار می‌کند. دکترها هم در بیمارستان پارس ترجیح دادند که من آنجا بروم.به هر حال بستگان گفتند که ما پیش آنها باشیم تا آن‌ها هم بتوانند مریضخانه بیایند و پیش ما رفت و آمد کنند، لذا ما به رچستر رفتیم. وقتی رچستر رفتیم، شاید دو ماه در بیمارستان نیوکلینیک بودم و جریان معالجات خیلی طول کشید که به آن کاری ندارم. در همان ایامی که من در آنجا بودم شاه به آمریکا آمد. بعد هم که از بیمارستان بیرون آمدیم، مصادف شدبا آمدن شاه از پاناما به آمریکا . من روزی که از بیمارستان آمدم بیرون روز بیست و هشتم صفر بود. در آن زمان هست که از تخت آمدم پایین تا نماز بخوانم، که تلفن زنگ زد. یکی از دانشجویان بود که پسر یکی از علمای محترم به نام آیت الله مامقانی بود که در سن لوئی درس می‌خواند. او هم به عیادت من در رچستر آمده بود. او گفت که آقا تلویزیون را نگاه کردید؟ گفتم: نه، گفت: تلویزیون راجع به شما برنامه‌ای داشت؟ گفتم: راجع به من. گفت: بله. گفتم: به چه مناسبت؟ گفت: حتی اخبار شما را قبل از اخبار افغانستان داد، چون در افغانستان کودتایی شده بود . گفتم: چه گفتند؟ گفت: آن بیمارستانی که شما در آن بودید و اتاقی که شما در آن بودید را نشان دادند. گفتند این آقا که اینجا خوابیده است نماینده شورای انقلاب در ایران است و اینها جواب این اعتراضاتی بود که به کارتر شد برای آمدن شاه به آمریکا. شاه که آمد به امریکا به کارتر خیلی اعتراض شد که چرا به شاه ویزا دادید؟ گفتند: ما ویزایمان انسانی بوده است نه ویزای سیاسی، به همین دلیل نیز به سید رضی شیرازی که عضو شورای انقلاب است،ما به ایشان هم ویزا داده‌ایم. این ویزا ویزای انسانی بوده است. حالا تمام اینها دروغ بود،چون من اصلا عضو شورای انقلاب نبودم، من اصلاً نمایندگی نداشتم! البته ما اردات داشتیم به امام و حالا هم داریم، اما من پستی نداشتم در انقلاب. اما اینها سوء استفاده کردند و همان خبرگزاریهای یهودیها این خبرها را جعل کردند. اینها فقط برای تبرئه کارتر بود که او را تبرئه کنند، نه اینکه ویزایی که داده شده ویزای انسانی بوده باشد البته وقتی هم که ما رفتیم به آمریکا، رابطه ایران و آمریکا برقرار بود، و الا نمی‌توانستیم اصلاً به آمریکا برویم! اینها از کلکهایی بود که اینها زدند.
به هر حال این حرفها را این دانشجو برای من نقل کرد. گفتم: چه کار کنم؟ گفت: مصلحت نیست که شما در رچستر باشید، خبرگزاریها دیگر دست از سر شما بر نمی‌دارند. گفتم: چه کار کنم؟ گفت: من می‌آیم شما را می‌برم به سن لوئی. گفتم: بسیار خوب. بعد از مدتی ایشان آمد و با یکی از بستگان ما که با من بود و در بیمارستان به من کمک و رسیدگی می‌کرد من را به سن لوئی برد. رفتیم به سن لوئی و یک ماه هم در آنجا بودیم، اما چون با دکتر کانتری که ارتوپد من در رچستر بود قرار و وقت ملاقات داشتم. ناچار بودم هر یک ماه دوباره به رچستر بیایم که پیش آقای دکتر کانتر بروم. همان روزی که ما رفتیم به نیوکلینیک، در یک فضای خیلی وسیعی که مریضها نشسته بودند و بلندگو، مریض‌ها را صدا می‌کرد. یک تالار بزرگی بود که مریضها نشسته بودند و بلندگو صدایشان می‌کرد که مستر فلان آقای دکتر کانتری مثلاً منتظر شماست. ما را صدا کردند، ما هم همینطور با عصا که دو تا عصا زیر بغلمان بود داشتیم می‌رفتیم. این شخص ایرانی همراه ما که همیشه در این مدت با من بود بعداً به من گفت، شما که حرکت کردید چند نفر از افرادی که آنجا نشسته بودند گفتند این همان است که عضو شورای انقلاب است و نماینده آقای خمینی است. البته در تلویزیون عکس مرا نشان ندادند چون عکسم را نداشتند اما اتاقم را در بیمارستان نشان دادند. خلاصه پیش کانتری رفتیم و بعد فردایش بنا بود که برویم پیش یک دکتر دیگری به نام دکتر لینشارت. قبل از اینکه از بیمارستان برویم به ما تلفن شد و گفتند که آنجا خبرنگاران منتظرمان هستند که با ما مصاحبه کنند. دیگر میل خودتان است، ما فقط به شما اطلاع دادیم که می‌خواهید بیاییدیا می‌خواهید نیایید شما از آقای دکتر لینشارت وقت گرفته‌اید ایشان هم آماده هستند، ولی ضمناً خواستیم به شما بگوییم. من دیدم که با این خبرنگاران نمی‌خواهم ملاقات کنم. چون اینها هر چه من می‌گویم نمی‌نویسند! هر چه دلشان بخواهد می‌نویسند و اصلاً کاری به گفته‌های من ندارند. دیدم راهی جز اینکه وقت دکتر را رها کنم ندارم. برگشتم و دوباره تلفن کردم به آقای مامقانی در سن لوئی و گفتم ما یک چنین گرفتاری‌ای پیدا کرده‌ایم او گفت من دوباره دنبال شما می‌آیم و شما را به سن لوئی می‌آورم. ایشان آمد و گفت مصلحت نیست که شما اینجا باشید و مصلحت هم نیست که با خبرنگاران مصاحبه کنید چون هیچ حرف صحیحی نمی‌نویسند و هر چه بگویید خلافش را می‌نویسند. مثل اینکه راجع به شما چیزهای خیلی مختلفی گفته‌اند مثلاً گفته بودند که خواهر مهندس بازرگان در تگزاس است و خانه‌ای برای آقای شیرازی گرفته است! حتی برای خود من از مردم عادی نامه‌ها آمد که بیا توبه کن، از این پستی که داری! بیا در خدمت حضرت مسیح توبه کن .ما دوباره برگشتیم به سن لوئی و پانزده روز آجا ماندم. برای اینکه معالجات کامل شود می‌خواستم در آمریکا بمانم. آقای اشراقی داماد حضرت امام تلفن کرد که شما نیایید، شما در آمریکا باشید. ما شما را در آمریکا لازم داریم. اصلاً قرار بود که آنجا بمانم.من بنا داشتم که حداقل یک سال بمانم مخصوصاً با تأکیدی که آقای اشراقی کرده بود. به هر حال تقدیر این نبود و بعد از پانزده روز من به میزبانمان در سن لوئی گفتم که ما دیگر نمی‌توانیم در آمریکا باشیم، این خبرنگاران نمی‌گذارند که ما باشیم و ما را مستأصل و اذیت می‌کنند. بهتر است که به ایران برگردیم. تلفن کردم به ایران و از ایران برادرم و داییم آمدند و مرا به ایران برگرداندند.

انگیزه های ترور

من خدمت امام در پاریس رفتم و چند روزی پاریس بودم و بعد از مراجعت به ایران به این منزل آمدم و منتقل شدیم که انقلاب شد. در همین جا بودم که ترور شدم. خدا بیامرزد امام را، واقعاً به ما محبت و لطف داشت.ترور من چند عامل پیدا کرد، یکی اینکه من را به عنوان رئیس کمیته سه معرفی کردند. در تهران چهارده کمیته گذاشته بودند که من را به عنوان رئیس کمیته سه معرفی کرده بودند خدا می‌داند که روحم نیز خبردار نبود و هیچ اطلاعی نداشتم که بعداً به آقای مهدوی گفتم من اهل این کار نیستم. به هر حال روزی آمدم به مسجد، یک جوانی در مسجد بود- آن وقت روزنامه آیندگان منتشر می‌شد-او گفت: آقا در روزنامه آیندگان نوشته‌اند که شما رئیس کمیته سه هستید. گفتم : ببینم؟ نشانم داد. خنده‌ام گرفت! آخر از من این کار نمی‌آمد! یک آدمی می‌خواهد که بتواند. تلفن کردم به آقای مهدوی. گفتم: من نمی‌توانم و از عهده‌ آن بر نمی‌آییم گفت: آقا در منطقه یوسف آباد شخصیتی مثل شما نیست. گفتم: من نمی‌توانم! من نمی‌گویم که شما بی‌محبتی کرده‌اید، اما از عهدۀ من ساقط است. گفت: در منطقه یوسف آباد چه کسی به نظر شما خوب است؟ گفتم: دو نفر به نظرم هستند؛ یکی آقا سید محمد رضا علوی که خدا رحمتشان کند، پیش نماز مسجد حضرت امیر بودند. یکی هم آقای سید علی گلپایگانی را به من بدهید. شماره آقای گلپایگانی را به او دادم . تلفن کرد به ایشان و ایشان را راضی کرد. ولی اسم من در روزنامه بود و این فایده‌ای نداشت. علی أی حال ترورش را ما تقبل کردیم! حتی یک سوالی از آقای مهدوی بعد از ترور شده است به این مضمون که مشهور شده است که فلانی ـ آیت الله سید رضی شیرازی ـ ریاست کمیته سه یوسف آباد، ونک را پذیرفته‌اند، این مقرون به صحت است؟ ایشان جواب داده است که ایشان به علت اشتغالات فراوانی که داشتند هیچ سمتی را نپذیرفتند. من به آقای مطهری گفتم: من مرد این میدان نیستم و حالا هم نوشته‌اند، در حالی که باید در روزنامه بنویسند که من نیستم و قبول نکرده‌ام.ایشان گفت: که شما این کار را نکنید، ممکن است امام خوشش نیاید. گفتم اگر امام خوشش نمی‌آید این کار را نمی‌کنم. همینطور این سمت به اسم ما بود تا اینکه ما را ترور کردند. عامل دومی که مرا ترور کردند این بود که من به دستور امام کاندید خبرگان اول شدم. البته این را هم من بعد فهمیدم! روزی یک دکتری که الان هم هست به من تلفن کردو تبریک گفت، گفتم: برای چه به من تبریک می‌گویی؟ گفت : شما کاندیدای خبرگان هستید. گفتم: من؟ گفت: بله. گفتم: کجا دیدی؟ گفت: در اطلاعات یا کیهان ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍]یکی از اینها بود.] یک کسی اینجا کار می‌کرد گفتم برو یک اطلاعات بگیر بیاور. دیدم در صفحه اول، اعلامیه روحانیت مبارز است. پنج نفر را کاندید کرده‌اند؛ آقای بهشتی، آقای سید عبدالکریم اردبیلی و آقای گل زاده غفوری و آقای مفتح و سید رضی شیرازی! تعجب کردم و واقعاً اطلاع نداشتم چون کسی با من صحبت نکرده بود! بعداً من به یکی از این آقایان گفتم که چرا به من نگفتید؟ گفتند: که برای چه به تو بگوییم؟ ما می‌خواستیم تو انتخاب بشوی پس دلیلی نداشت که به تو بگوییم! یکی از عوامل ترور من همین بود و قبل از اینکه اصلاً مجلسی پیش بیاید مرا ترور کردند. عامل سوم هم رفتن به پاریس بود. سه عامل بود که گروه فرقان مرا ترور کردند و لذا در بالای اعلامیه‌شان نوشته بودا قتلوا ائمه الفکر انهم لا ایمان لهم: اعدام انقلابی سید رضی شیرازی؛ به شش دلیل ما را محکوم به اعدام کردند: اول مفسد فی الارض دوم ساواک خمینی و سوم تقویت روحانیت اشرافی و …..

ماجرای ترور

یکی از روزهای تیر ماه ۱۳۵۸ بود، از مسجد، تک و تنها، در هوای گرم، خیلی آرام می‌آمدم به طرف کوچه سوم، که یک طرفش به کوچه مسجد و یک طرفش به کوچه ابن سینا می‌خورد (منزل ما در کوچه ابن سینا واقع است). هیچ کس در کوچه نبود. دیدم جوانی حدود ۱۶،۱۷ سال، از پشت سر من ‌می‌آمد. کوچه را طی کرد تا سر کوچه. نگاهی به دو طرف کوچه کرد و برگشت، تا رسید مقابل من. همینطور نگاهش می‌کردم، هیچ احتمالی به ذهنم نرسید. حتی نگاه کردم که این بچه کیست که من تا به حال او را ندیده‌ام ظاهر مذهبی‌ای هم نداشت؛ شلوار مخملی پوشیده بود و پیراهن سفید و قد کوتاهی داشت. وقتی رسید جلوی من، دیدم دست کرد در جیبش و هفت تیرش را در آورد. تازه من فهمیدم که مقصودش چیست. خشاب تفنگ را جلوی خود من گذاشت. ایستادم و خواستم با او صحبت کنم و ببینم حرفش چیست، شاید اشتباه گرفته یا حرفی دارد. همین که ایستادم که صحبت کنم، او به طرف من نشانه گرفت. دستم را که به طرفش بردم که چرا می‌خواهی بزنی، شلیک کرد. یک تیر به دستم خورد. تیر دوم از بالای عمامه‌ام رد شد و خورد به دیوار. تیر سوم خورد به پای راستم (که حالا در پای راستم یک میله هست). پایم شکست و نشستم. داد زدم که؛ «مردم بیایید». او مسلط بر من بود، چون کوچه کوچک بود و هیچکس در آن نبود. فقط در پشت دری که من جلویش افتاده بودم زنی گریه می‌کرد. ولی کسی هم در را باز نکرد. فهمیده بوده که این حادثه اتفاق افتاده. چهارمین تیر به شریان من خورد و خون جاری شد. مجموعاً پنج گلوله زد، که یکی به دیوار خورد و چهار تا به من اصابت کرد. پیشخدمتی داشتم که در حیاط، باغچه را آب می‌داد. از بس من صدا کردم، آمد به کوچه و وقتی او آمد، ضارب در رفت. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که این ضارب در کوچه خلوتی که هیچکس در آن نبود از پشت سر من آمد و تا انتهای کوچه رفت و سپس برگشت تا به روبروی من رسید. می‌خواست دقت کند که کسی در آن اطراف نباشد. او می‌‌توانست در کوچه و از پشت سر مرا بزند و هیچکس نمی‌فهمید. من فکر می‌کردم ضارب تنهاست، ولی وقتی فرار کرد دیدم یک موتوری در انتهای کوچه منتظر اوست که سوار شدند و فرار کردند. بعد کمیته را خبر کردند و مردم آمدند و شلوغ شد. ما را بردند به بیمارستان ۵۰۱ ارتش . آنجا یکی دو شب ماندیم. آقایان آمدند و اظهار محبت کردند، آقای محمود طالقانی، آقای اشراقی و…. بعد از آن من را منتقل کردند به بیمارستان پارس. پنجاه روز در بیمارستان پارس بودم. مرحوم امام (ره) به دکتر یزدی (که در آن زمان وزیر امور خارجه بودند) گفته بودند که: «چرا فلانی نمی‌رود خارج و چرا معطل می‌کند؟» مکرر پیغام دادند و دکتر گفتند: «آقا می‌گویند که چرا نمی‌روید ؟» گفتم «استخاره می‌کنم». در آن زمان هنوز روابط ایران و آمریکا به هم نخورده بود. ما هم استخاره کردیم برای آمریکا که خوب آمد و جاهای دیگر بد آمد. رفتیم آمریکا و از سینه به پایین توی گچ بودیم. دو ماه در تهران در گچ بودیم و بعد رفتیم آمریکا، در بیمارستان نیوکلینیک که در رچستر است. تقریباً دو ماه نیز در آنجا بستری بودم و بعد آمدم بیرون. و در آمریکا هم داستان مفصلی وجود دارد راجع به اینکه در روزنامه‌ها چه حرفها و دروغهایی نوشتند که آن هم جالب است. رفتن ما مصادف بود با به هم خوردن روابط ایران و آمریکا (قضایای سفارت آمریکا)